جادو اينجاست. در همين دو قدمي. نگاهش مي كنم و فكر مي كنم كه چقدر دور مي تواند باشد. كه چقدر دور مي تواني باشي. من از فاصله ي ميان دو صندلي ماشين به عقب مي چرخم تا كتاب شعري از كيفم در بياورم و ما نفسمان را حبس مي كنيم... و جادو.
جادو اينجاست و من سرم را به عقب مي اندازم و مثل مه صبحگاهي محو مي شود و باز دورم جمع مي شود. تو دستت را بالا گرفته اي و برف روي روسري من سر مي خورد وپايين مي ريزد. همه چيز رفته است. چطور نمي بيني ... در نگاهمان هيچ چيزي ديگر نيست. در برق شاد نگاه ناآشناي تو و در اندوهي كه من نتوانستم پنهان كنم. سرم را بر مي گردانم و نگاه مي كنم به اين برق آشنا.
مي شود تنها روبرگرداند و رفت. همين.
No comments:
Post a Comment