Friday, September 19, 2003

آسمان خاكستري است. صبح خاكستري ست. ظهر خاكستري ست. طوفاني قرار است از همين نزديكي ها بگذرد و دامنه ي خيس و گرفته اش تا اينجا كشيده شده. به باريدن نرم باران نگاه مي كنم و فكر مي كنم به انكه در ميانه ي آن در تلاطم است. نمي دانم بودن در اين حاشيه ي خاكستري چركمرد تا كي ادامه خواهد يافت.

يادت مي آيد؟ ما هميشه در مركز همه ي طوفانها بوديم. زمين با ما نبود. زمان با ما نبود. حتي من و تو با ”ما“ نبوديم ... و ما فاصله گرفتيم ... و ما راضي شديم به اين خاكستري صامت، اما پايدار.

فردا يك سخنراني ست. پس فردا يك شب شعر. يك فيلم هنري روي پرده است. يك تئاتر روشنفكري. هفته ي ديگر برويم نمايشگاه فلان... و دو هفته ي ديگر؟ دارم يك كابين اجاره مي كنم براي دو روز در ميانه ي جنگل. وسط همه ي برگهاي زرد و سرخ دنيا... آنجا كه راههاي پاييزي حلقه وار دور مي زنند و هيچوقت تمام نمي شوند. مي آيي برويم؟