گمانم بيشتر از هر چيز براي اينكه هيچوقت در زندگي ام اينقدر حس نکرده ام كه زندگي ام نوعي ماهيت نباتي دارد. زندگي نباتي. آنهايي كه اين پاها را و اين ماشين ها را و اين بليط هاي هواپيماها و قطارها را و اين فاصله هاي مديد را مي بينند و فكر مي كنند كه زندگي شان تفاوت ماهوي دارد با زندگي نباتات ... مثل تو ... آدمهاي خوشبختي بايد باشند. نه؟

مي گويم: درختها موجودات احمقي هستند ... ريشه هاشان در خاك است اما دستهاشان را به گدايي به سمت آسمان بلند مي كنند.
مغروق در تصوراتت از معرفت و نور وخدا شناسي مي خندي: مي بيني. آنچه از خاك مي آيد كافي نيست. حتي درختها هم مي دانند كه نور لازم است. دستهاشان به سمت لايتناهي دراز است.
نمي دانم. به دستهايت نگاه كن ... آن دستهای تيره ی درشت با ناخنهای چهارگوش که به طور عجيبی در زمينه ی سوخته به بنفش می زنند ... و لابد ناخنهای دستی ظريف هر از چند گاهی گوشه هايشان را شکل می دهند ... و دست گاهی در ميانه مکثی می کند و تو ناآرام می شوی ... به دست هايت نگاه کن. از آنچه در دست داري خيلي راضي به نظر مي رسي. گمانم اشتباه از من است ... من چيزي از جنس نور نمي بينم. تو مي بيني؟
No comments:
Post a Comment