Thursday, October 30, 2003

يك جورهايي زندگي من به اين درخت شبيه است... نه اينكه فكر كني چون خشك به نظر مي رسد. معلوم كه نيست در چه فصلي هستيم... و اصلاً بي برگي درخت هيچوقت نشانه ي مرگش نيست ... نه اينكه چون از درختهاي ديگر دور افتاده. آنها هم آنچنان فرقي با اين يكي نمي كنند ... به نظر من فقط ممكن است، ممكن است، ندانند كه فرقي نمي كنند... و نه اينكه چون يك شاخه ي بزرگش انگار از تنه اش جدا شده و كنارش افتاده. همه يك چيزهايي را در سر راهشان از دست مي دهيم. گيرم كه نمي دانيم كي و كجا .... نه به خاطر اينكه رنگ تيره ي اين تصوير شكل غمناكي به آن داده است ... و اساسا من نمي دانم چرا اگر رنگي بود، همه مان؛ در جستجوي هميشگي مان به دنبال آن شادي نهايي، آن آرامش كه نمي دانم كجاست؛ فكر مي كرديم كه شادتر است و زنده تر ... نه به خاطر هيچكدام از اين دلايل ... و شايد هم به خاطر همه شان ...

گمانم بيشتر از هر چيز براي اينكه هيچوقت در زندگي ام اينقدر حس نکرده ام كه زندگي ام نوعي ماهيت نباتي دارد. زندگي نباتي. آنهايي كه اين پاها را و اين ماشين ها را و اين بليط هاي هواپيماها و قطارها را و اين فاصله هاي مديد را مي بينند و فكر مي كنند كه زندگي شان تفاوت ماهوي دارد با زندگي نباتات ... مثل تو ... آدمهاي خوشبختي بايد باشند. نه؟




مي گويم: درختها موجودات احمقي هستند ... ريشه هاشان در خاك است اما دستهاشان را به گدايي به سمت آسمان بلند مي كنند.
مغروق در تصوراتت از معرفت و نور وخدا شناسي مي خندي: مي بيني. آنچه از خاك مي آيد كافي نيست. حتي درختها هم مي دانند كه نور لازم است. دستهاشان به سمت لايتناهي دراز است.


نمي دانم. به دستهايت نگاه كن ... آن دستهای تيره ی درشت با ناخنهای چهارگوش که به طور عجيبی در زمينه ی سوخته به بنفش می زنند ... و لابد ناخنهای دستی ظريف هر از چند گاهی گوشه هايشان را شکل می دهند ... و دست گاهی در ميانه مکثی می کند و تو ناآرام می شوی ... به دست هايت نگاه کن. از آنچه در دست داري خيلي راضي به نظر مي رسي. گمانم اشتباه از من است ... من چيزي از جنس نور نمي بينم. تو مي بيني؟

No comments: