نوشته را خواندم. براي چند لحظه ترسيدم. مي داني براي يك لحظه فكر كردم كه شايد اين درد را من باعث شده ام. من كه خودم درد كشيده ام. من كه فكر مي كنم مي دانم درد چيست. ناخودآگاه سرم را به پهلو كج كردم و شانه ي چپم را بالا كشيدم و گوشه ي تيزش را به گونه ام فشردم. مي داني ... من وقتي اينكار را مي كنم كه كار خطايي انجام داده ام. وقتي كه دارم فكر مي كنم به اينكه چكار بايد بكنم. شايد سالهاست من اينكار را مي كنم. درست مثل اينكه گونه ات را به شانه اي بفشاري ... و اين شانه فقط مي تواند شانه ي خودت باشد... و نه هيچكس ديگري. نشستم و تكيه دادم به صندلي و شروع كردم به دوباره خواندن متن. صفحه را بستم. كاري را كه در دست داشتم ادامه دادم. اين درد را من باعث نشده ام. مطمئنم. اما اين درد در تو يا در هر كسي كه اين متن را نوشته است حضور ي حقيقي دارد. صفحه را چندباره باز كردم... و اشك.
مي داني ... نمي توانستم باور كنم كه اين متن را تو نوشته اي. اگر سالهايي دور مي توانستم بنويسم از سودايي كه درم به درد نشسته بود شايد درست همين چيزها را مي نوشتم. خنده دار بايد باشد اما اگر نديده بودمت و اگر صدايت را نشنيده بودم و حضورت را لمس نكرده بودم، نمي توانستم باور كنم كه گوينده ي اين كلمات تو هستي. به يك بازي مي ماند اما نمي شود باور كرد كه اين نوشته تا چه حد مي توانست حرفهاي يك ”ديگري“ باشد. يك ديگري كه ديگر شد و نيست شد و ماندنش يا رفتنش هرگز از هيچ باري نكاست.
متن را يكبار ديگر خواندم و فكر كردم كه اين كلمات اصلا وجود ندارند. نميتوانند وجود داشته باشند. مي داني ... تو فكر كردي كه من به دنبال عشق مي گردم ... گفتي كه عاشق نيستي ... كه در مقابل حس حضور خداوند عشق چيزي كوچكي بايد باشد. من هرگز حتي ضرورت ان را نديدم كه به تو بگويم كه من ديگر به ان اعتقاد ندارم. كه اين واژه ي سه حرفي قديمي تا چه حد معنايش را برايم از دست داده است. كه تا چه حد تنها هستم و اين تنهايي را دوست گرفته ام ... و حالا اين تويي كه از عشق مي نويسي و من شانه ام را به گونه ام مي فشارم و فكر مي كنم كه اين دور هرگز پايان ندارد... كه شايد من اين را مثل يك مرض مسري به تو داده ام. هرچند كه تو از ابتدا كه اشنايي ما اغاز شد همين بودي كه من در اين كلمات مي بينم شايد فقط مخاطبي نداشتي.
آرام شدم زود. مي دانستم كه تو اين را ننوشته اي. .. و من مايه ي اين درد نيستم ... اما كسي هست كه مي داند ... و مي دانم كه اين حس يكجايي در كسي عين يك نوزاد بزرگ مي شود .... و تنهايي و درد و وانهادگي اي كه اين حس سالهاست برايم هديه اورده است همه پر رنگ شدند . در راه بازگشت ديشب تمام راه را گريه كردم ... خيلي ساده. گريه كردم به خاطر همه ي آنچه در من به باطل رفته است و در نويسنده ي اين نوشته اميدوارم كه نرود ... هر كه هست برايش دعا مي كنم. همين.
No comments:
Post a Comment