Wednesday, October 1, 2003

چند روز لازم است تا دوباره راهم را گم كنم؟ مانند آن بار كه با تو، بعد از تو گم شدم ... چند ماه ... چند سال؟ مي داني ... زندگي من خيلي شبيه پياده روي اي طولاني در جنگلي ناشناخته و وسيع است. شبيه همين راه پيمايي هايي كه چند سالي است هر هفته مي روم. بر تنه ي درختها در فاصله هاي چند صد متري نشانه هايي گذاشته اند و تو رد نشانه ها را مي گيري و مي روي به اين اطمينان كه مي رسانندت به انتها. يك دايره ي رنگي سرخ يا يك مستطيل سياه-سپيد. خيلي از اوقات در ميانه ي راه، در نامعلوم ميان دو نشانه مي ايستي و نمي فهمي كه بايد از كدام راه بروي. گاهي دورتادورت اثر هيچ رد پايي نيست جز همان كه به آنجا آورده ات. همه چيز وحشي و بكر و هراس انگيز به نظر مي رسد. گاهي لا به لاي همه ي درختان دورتادورت نشان مسطح قدمهاي رفتگان را مي بيني و نمي داني كداميك تو را مي رساند به آن يك كه راه توست. آنكه تو رامي رساند به انتها. به تو.

زندگي من بي شباهت به پياده روي در يك جنگل ناآشنا نيست. من همه ي اين راه را در پي نشانه ها آمده ام. افتان و خيزان ... خسته و بيتاب ... و مي دانم كه راهي كه نشان قدم مرا بر خود دارد در پشت سر، شايد آسانترين و كوتاهترين راه در رساندن من به اين من كه هستم نبوده است ... و ترديد مي آيد و دلهره. در جلوي رو هم نشانه ها چندان سر آشنايي ندارند. نمي دانم. حقيقتا نمي دانم كه از كدام سو بايد بروم و كدام باريكه راه مرا مي رساند ... در ميان اين همه رد پا كه در اطرافم به چپ و راست مي پيچند. در برق آشناي چشمهايي هوشيار كه حضورشان مشوشم مي كند و برقشان حسي قديمي را در من بيدار مي كنند كه سالها پيش با رفتنت تمام شده اش مي انگاشتم.

من تهي و گيج و سبكسرانه مي خندم و تو دور و تلخكام ... و من مي ايستم و مي انديشم به راه كه پيچ مي خورد و در پشت نامعلوم گم مي شود و به هوشمندي كمياب و ديرآشناي يك رهگذر در ميانه ي راه ... و فكر مي كنم به اين فاصله ... كه مي دانم انتها نيست براي ما. من و تو .