Thursday, October 16, 2003

”شيطان و خدا“ي ”سارتــر“ را خواندي آخر؟ گمان نمي كنم. نتوانستم روي سبك خواندنت حتي يكذره اثر بگذارم. هر چند كه مي دانم كه ديگر به آن سرودهاي غمگيــن گوش نمي دهي و به شيون هاي حاج منصور ارضي هم. سن كار خودش را كرده است. انتخابي از طبـقه ي بالاتــر و زندگي به سبـك بهتر. ”بـه“ تـــر! ... تسليم شدي به تفاوت ها. تفاوت زيرزميني كوچك در ميدان توحيد با آپـارتماني در يوسف آباد ... ختم يك مرده ي عزيز در مسجد ابـوذر يا در مسجد الغدير ... مي داني وقتي تفاوت ها را قبول مي كنيم تازه همسان مي شويم. به صداي گله گوش كن. تو تسليم شدي به تفاوت ها و من رفتم بدنبال يكي شدن ...با چي؟ نمي دانستم. نمي دانم. اما رفتم.

انگار در پيچ ديگري از راه ايستاده ام و به پشت سر نگاه ميكنم ... احساس ”گوتز“ را دارم وقتي كه از ”بدي“ و ”خوبي“ رها شد. تنها شد. وقتي از زير سايه ي شيطان ها و خداهايي كه جنگيدن با آنها و يا پيوستن به آنها هذيان روزمره اش بود بدر آمد. از سلطه ي حضورشان. مي نشينم و گوش مي كنم. هيچ صدايي نيست. خدايان همه ساكت شده اند. من هستم و اين روز كه به نامعلومي مي رسد ... سكوت. همين.