Monday, October 20, 2003

هيچ چيز پيدا نيست. باور نمي كني. مي دانم. شايد آن دختر بچه كه سالها پيش در آرزوي بزرگ شدن وقوي شدن و رفتن بود هم نمي دانست كه نامعلومي كه سرسختانه مي خواستش چه معنايي داشت. خواستش اما. بيشتر از هر چيز. زمان گذشت و نامعلوم كه همه عين نفريني از آن رو بر مي گرداندند، نزديك آمد. آمد و عين غباري روي همه چيز را پوشاند. روي تب و تاب دخترك كه در سالن ورزشي گرد و غبار گرفته ي نيمه تاريك ساعتهاي متوالي به دور خطهاي رنگي زمين بسكتبال مي دويد و نفس نفس زنان انگار مي خواست خودش را در دورهاي دايره وار مكرر برساند به آن انتها كه هرگز نمي آمد ... روي ابروهايي يخرده در زمستان قله ي توچال. در ميان ابرهاي خاكستري و باد كه قطعات يخزده ي برف را بر گونه ها مي كوباند ... روي دلشوره ي تب آلود آن زن غمگين كه به سمت خانه ي تو مي راند، مشوش و عاشق، و هيجان هيچ هم آغوشي گره ي دردناكي را كه در ته شكم داشت، باز نمي كرد ... روي همه چيز را پوشاند.

به من گفتي كه آسان نخواهد بود. به من گفتي كه تنها خواهم ماند. تو گفتي. تو كه هميشه چشم دوخته بودي به آينده، بي آنكه دستهايت حتي يك لحظه در تصاحب امروز ترديد كنند ... و در خورد كردنش. هه! پوزخندي به ترس، به تعلق، به همسنگي، به تعادل ... به هر آنچه كه تو را مي رساند به تو. به هر چه كه تو را از من مي گرفت ... و نامعلوم باز شدت گرفت و همه چيز را تصاحب كرد ... من پوزخند زدم به تو. به تو كه فرار از آن همه چيزت را از تو گرفت.و من به آن تن سپردم. درست مثل يك سرنوشت.

هيچ چيز پيدا نيست. شانه هايت را به بي اعتمادي بالا مي اندازي و حتميت آنچه كه فقط تو فكر مي كني حتمي است باز در ميانه ي درد و تنهايي راهت مي برد. آزرده، شايد. خشمگين، گمان نمي كنم. اينجا من بر روي سينه دراز ميكشم و سرم را در ضربدري بازوهايم پنهان مي كنم تا هيچ نوري از ميانشان رسوخ نكند و در تاريكي مجازي خاموش به اين فكر مي كنم كه نامعلوم براي تو، در فرهنگ لغات تو حتي معنايي نداشت. نامعلوم براي تو وجود نداشت. اينجا كه من هستم. اينجا كه ....

خوشبخت بايد باشي گمانم. خوشبخت ... مي دانستي از ابتدا. نه؟ مي دانستي.