Tuesday, November 18, 2003

همه ي اين سالها فكر مي كردم كه زمان تنها چيزي است كه ميگذرد. انگار من عين دانه هاي كوچك يك ساعت شني از زماني به زماني ديگر ميچكيدم. زمان روي من مي ريخت و از روي من مي گذشت. و روزي ديگر شكل مي گرفت و روزي ديگر. ومن خودم را در تلاشم براي باور كردن اين گذار فراموش كردم. در يادداشت هاي كوچك كنار تقويم. در سالگردهاي مرده ي بي حوصله. دي ماه و مهر ماه و شهريور ماه و ارديبهشت ماه. و من به دنبال فاصله ها گشتم. فاصله ي من از گذشته. فاصله ي من از تو. فاصله هاي امن. و من خودم را گم كردم در ميان روزهاي بي نشان تقويم ها و فاصله هايي كه هرچه كش مي آمدند از دردشان كاسته نمي شد. من خودم را فراموش كردم.

اينجا رسيده ام. نمي دانم كي. نمي دانم چرا. اينجا فاصله معنايي ندارد. اين لحظه ي مملو از آرامشٍ حضور. اين لحظه ي مملو از من. اينجا كه هيچ چيز نيست. هيچ چيز به جز من.