Friday, November 21, 2003


ادريس جانِ يحيي! مي داني كه من ادبيات چي نيستم ... هر چند مي ميرم براي تولستوي. شاعر هم نيستم ... اماكندش ( به قول پلنگ خانم اكبر سردوزامي) شاعران را دوست دارم. موسيقي چي هم نيستم ... اما مي ميرم براي شجريان و راجر واترز . سياسي چي نيستم ... اما خوب پايش بيفته با مخالفين G8 بُر مي خورم و به سوسيال دمكراتها راي مي دهم و از ترور و خشونت بيزارم. ورزشكار حرفه اي نيستم ... اما بهترين ساعات جواني ام را در كوههاي اطراف تهران گذرانده ام و در باشگاه هاي نيمه تاريك ورزشي به واليبال و بسكتبال.خيلي feminine نيستم ... اما جان خودت نباشه جان رفقاي نرماگينت Lesbian هم نيستم. حداكثرش مي شه گفت Bi هستم ... كه بين خودمان بماند!!

خلاصه همه ي اينها را گفتم تا بگويم كه امروز كه دلم مي خواست چيزي برايت بنويسم ... به جاي اينكه خودِ هيچم را به زحمت بيندازم و نطق كنم، رفتم سراغ سهراب سپهري و يكي از خوشگلاشو برات سوا كردم .... كه خيلي به خودم چسبيد ... حالا من دوسه روزي نيستم و مي روم مونترال ... سوغاتي چي مي خواهي؟

موج نوازشي ، اي گرداب !
از مجموعه ي آوار آفتاب

كوهساران مرا پر كن ، اي طنين فراموشي !
نفرين به زيبايي- آب تاريك خروشان - كه هست مرا
فرو پيچد و برد!
تو ناگهان زيبا هستي. اندامت گردابي است.
موج تو اقليم مرا گرفت.
ترا يافتم ، آسمان ها را پي بردم.
ترا يافتم ، درها را گشودم، شاخه را خواندم.
افتاده باد آن برگ ، كه به آهنگ وزش هايت نلرزد!
مژگان تو لرزيد: رويا در هم شد.
تپيدي: شيره گل بگردش آمد.
بيدار شدي : جهان سر برداشت ، جوي از جا جهيد.
براه افتادي : سيم جاده غرق نوا شد.
در كف تست رشته دگرگوني .
از بيم زيبايي مي گريزم، و چه بيهوده : فضا را گرفته اي.
يادت جهان را پر غم مي كند، و فراموشي كيمياست.
در غم گداختم ، اي بزرگ ، اي تابان !
سر برزن ، شب زيست را در هم ريز، ستاره ديگر خاك !
جلوه اي ، اي برون از ديد !
از بيكران تو مي ترسم ، اي دوست ! موج نوازشي

No comments: