Friday, November 28, 2003



مرد خيلي پير است. خيلي پير. به سبك فيلم هاي قديمي امريكايي لباس پوشيده است. مثل الكاپون. طبيعي هم هست. چند سال پيش مرده است؟ ...نمي دانم. نمي خواهم بپرسم. مي ترسم غرورش را با آشكار كردن اينكه خيلي نمي شناسمش جريجه دار كنم. زنها اما جوانترند و امروزي تر. موهاي صاف و بلوز و دامن. ساعتي پيشتر با دوستان تورنتويي در خانه اي قديمي به سبك خانه هاي محلات فقير نشين تهران، مثل يافت آباد يا نازي آباد جمع شده بوديم اما اين سه نفر آمدند و مرا با خودشان بردند.

مرد مي خواهد سينمايي را به من نشان بدهد كه فيلمي از او را روي پرده دارد. نمي خواهم دلش را بشكنم. اشاره اي نمي كنم كه آن فيلم ديگر روي پرده نيست. نمي تواند باشد. قدم زنان مي رسيم به سينما. پوسترهاي تبليغاتي پوشيده از نيمرخ مرد روي ديوارها هستند. همه چيز چقدر قديمي است. مرد دستم را مي گيرد و بدون اينكه از من اجازه بگيرد ناخنهايش را روي خطوط عميق آن مي كشد. خط سر. خط قلب. و حتي خطهاي كوچكتر.و خطها پر رنگ مي شوند و سرخ مي شوند. يكجورهايي انگار كف دستم جاري شده اند . ردشان مي ماند. عميق تر. ناخنهايش را روي خطوط مي كشد و از من مي گويد. از نا همسازي ام باهر آنچه كه هست. نوعي حس مشابه ترس ... اميخته با ناباوري دارد درم رسوب مي كند. مي بينم كه سر پنجه هايش چروك مي خورند. اما من به سختي انها را در چنگهايم مي گيرم. مثل بچه اي كه دست پدرش را گرفته است. نگاهش مي كنم. پير شده است پير. همانظور كه دستهاي نحيف و بيجانش را بيشتر و بيشتر در دستهايم فشار مي دهم شايد براي اينكه رهايم نكند، مي بينم كه صورتش انگار بيشتر چروك مي خورد و نحيفتر مي شود. پير شده است. انگار به اندازه ي خود مرگ. اماكلام به روشني ازدهانش شنيده مي شود. به خطها نگاه مي كند و يكروند حرف ميزند.

از خواب بيدار مي شوم. در اين ساعت نيمه شب، عجيب است اما كسي از دريچه ي فلزي روي در ورودي آپارتمان چيزي را به درون مي اندازد. نمي توانم بلند شوم. هنوز تصوير كف دستها با آن خطوط سرخ آتشين ... و آن چهره ي عجيب سالخورده از ضميرم نرفته اند. فكر مي كنم به آنچه كه شنيده ام. هيچ چيزي را به ياد نمي آورم... عجيب است نه؟

No comments: