Thursday, November 27, 2003

باز به عادت بچگي هايم كه كتاب افسانه هاي اذربايجان از دستم نمي افتاد رفتم سراغ سايت صمد بهرنگي كه جاناتان و عليرضا با دقت و سادگي درستش كرده اند ... اين قصه را بخوان ... ان قصه را بخوان ... قصه ي بز ريش سفيد را كه كلي باعث خنده ام شد و يادآور دوران بيقيدي كودكي ام بود ... تا رسيدم به اين الدوز و كلاغهاي افسانه اي ... يك تكه اش را برايت اينجا آوردم ... نمي دانم چه بگويم ... فقط مي شود گفت كه جالب است .. نه؟


قتل براي آزادي آقا كلاغه از زندان

كمي بعد، هر دو بيرون آمدند. از پلكان رفتند پشت بام. نگاهي به اينور آنور كردند، ديدند سگ سياه را ول داده اند، آمده لم داده به در خانه ي آقا كلاغه و خوابيده.
ياشار گفت: من مي روم پايين، كلاغه را مي آرم.
اولدوز گفت: مگر نمي بيني سگه خوابيده دم در؟
ياشار گفت: راست مي گويي. بيچاره آقا كلاغه، ببيني چه حالي دارد!
اولدوز گفت: فكر نمي كنم زياد بترسد. كلاغ پر دلي است.
ياشار گفت: حالا چكار بكنيم؟
اولدوز گفت: فكر بكنيم، دنبال چاره بگرديم.
ياشار گفت: الان فكري مي كنم. الان نقشه اي مي كشم...
خم سركه ي زن بابا در يك گوشه ي بام جا گرفته بود. زن بابا دور خم سنگ چيده بود كه نيفتد. چشم ياشار به سنگها افتاد. يكهو گفت: بيا سگه را بكشيم.
اولدوز يكه خورد، گفت: بكشيم؟
ياشار گفت: آره. اگر بكشيم براي هميشه از دستش خلاص مي شوي.
اولدوز گفت: من مي ترسم.
ياشار گفت: من مي كشمش.
اولدوز گفت: گناه نيست؟
ياشار گفت: گناه ؟ نمي دانم. من نمي دانم گناه چيست. اما مثل اين كه راه ديگري نيست. ما كه به كسي بدي نمي كنيم گناه باشد.
اولدوز گفت: سگ مال عمويم است.
ياشار گفت: باشد. عموت چرا سگش را آورده بسته اينجا كه ترا بترساند و آقا كلاغه را زنداني كند، ها؟
اولدوز جوابي نداشت بدهد ...