نمي توانم بگويم كه از توست يا به خاطر تو. پيش از تو هم بود. تو كه آمدي اما همه چيز به شكل تو در آمد. انگار دنيا از تو آغاز مي شد. هر آنچه كه دوست مي داشتم و هر آنچه كه از خود نمي دانستم. تو آمدي و زندگي رنگ تيره ات را به خودش گرفت. و ان حس نامعلومِ بودنِ بيواسطه ... كه به در هم شكستگي منتهي شد... و بيهودگي ... همه پر رنگ شدند. درد اما تاب روشن چشمان تيله اي رنگت را به خودش گرفت و ماند ... در طنين خشمي كه در طي همه ي اين سالها از حس وانهادگيِ صدايت مي لرزيد ... در بي قراري ات در استانه ي آن جشن كه در انتظارش لحظه ها را از نوجواني شمرده بودي ... در گريه ات بر بالاي قبري كه جنازه اي در آن گذاشته بودند پيش از آنكه خاك را بر روي آن برگردانند ... در بي حسي سرگيجه آورت نسبت به هر آنچه كه من در تو دوست مي داشتم. در هر آنچه بود و نبود.
من آن را در دستهايم مي گيرم و به سختي مي فشارم. آنقدر كه ناخنهايم در كف دستها فرو مي روند. از لابلاي انگشتان درهم فشرده ام سرريز مي كند و مي چكد و روي تيرگي يكدست كه با هيچ لبخندي و با هيچ بوسه اي پاك نمي شود، نشانه مي گذارد. من به پشت روي تخت فلزي سياه رنگ دراز مي كشم و به سايه هاي مرده ي روي سقف خيره ميشوم و با خودم فكر مي كنم كه سختترين عنصر درد اين نيست كه با توست كه شدت مي گيرد. نه ... اين است كه تو هم درمانش نيستي. هيچ چيز نيست.
No comments:
Post a Comment