گاهي فكر مي كنم همه اش از هورمون هاست. دوستي مي گويد كه اگر اينطور به قضايا نگاه كنم، كه همه چيز يا به دليل تشديد ترشح غدد آدرنالين است ... يا عدم تعادل هورمون ها ... اگر تشديد حضور همه ي احساسات را به يك سري فرمول هاي شيميايي تجزيه كنم ... ديگر آدمي در اين بين باقي نمي ماند. اما من همچنان فكر مي كنم كه نوسانات هورموني ام در موجوديت همه چيز دستي دارد: اين حس دلتنگي كه گاهي وقتها انگار دستهايش را روي سيبك گلويم مي گذارد تا خفه ام كند، و تلخي ته نشين شده در گوشه ي لبهايم وقتي كه به خطوط چهره ات فكر مي كنم. مي گويم: موجوديتش را در اين خطها مي بيني.
روي تخت دراز مي كشم و دستي انگار بر نقطه اي ناپيدا در درون بطنم فشار مي دهد. فشار مي دهد و درد امتداد مي يابد و تمام ذهنيتم را به شكل خودش در مي آورد. هيچ وقت فكر كرده اي كه درد چه شكلي است. خطي است يا هذلولي ... نمي دانم اما هر چه هست رنگ تو را دارد. از قرارِ جسمم فراتر مي رود. مثل تو. من لبخند مي زنم اما سر انگشت درد بيشتر فشار مي آورد. ديگر يك نقطه نيست. درد مي آيد كه همه چيز را در خودش حل كند. اگر باور كنم كه چيزی در همه ي اين سالها باقي گذاشته است. كه چيزي باقي گذاشته اي. مي گويم: عمق زخمها را نمي بيني.
گاهي فكر مي كنم كه همه اش از هورمون هاست. عدم تعادل هورمون ها. همين ديروز به آن نگاه كرده بودم. با موسيقي خواندم: "U call it love" و خنديدم: "!I call It Room Service" و به تصويري نگاه كردم كه در دي ماه سالي دور شكسته بود و شانه بالا انداختم كه: هر چه كه شد بايد مي شد. امروز اما پنجه هاي ديماه، كه حتي هنوز از راه نرسيده است، همانطور كه به پشت روي تخت خوابيده ام، بالا مي خزند و دور كمرم حلقه مي زنند و چنان فشارم مي دهند كه انگار مي خواهند جنيني را از درونم بيرون بكشند. دستم را به نرمي بر پنجه هاي نامرئي مي گذارم ... همان طور كه بر پنجه هاي پرزور تو ميگذاشتم وقتي كه تا سر حد درد فشارم مي دادند. مي گويم: تا بيست و هفتم ديماه.
No comments:
Post a Comment