Saturday, December 13, 2003

مدتی است که در نوشتن دردها ترديد می کنم. بعد از دو سال نوشتن. شايد چون باور دارم که دردهای ما شکستهای ما نيستند اما گشتی در ميان همهمه ی اين همه لغت که از در و ديوار روی سر خودمان خراب کرده ايم مرا در روشن بودن اين مفهوم به ترديد انداخته است. نه ... دردهای ما شکست های ما نيستند. در نوجوانی از رومن رولان خوانده بودم که دردهای ما با ما به دنيا می ايند و با ما بزرگ می شوند و ... نمی دانم بعدش چه می شوند . من به اين حرف باور دارم. و به اينکه نه هيچ کس و نه هيچ زمانی نمی توانستند اين دلهره را که ازنفسِ بودنِ يگانه ی من آب می خورد، تبديل کنند به يِکجور بی حسی امن و ماندگار که تو مغروق در بطنِ گرمِ باورهای قومی - اعتقاديت خوشبختی اش می نامی ( بطنی که هرگز از آن متولد نشدی). می دانی ... آنچه من در تمام اين دو سال از ان نوشته ام بازگويي يک شکست عشقی يا يک هجرت ناگزير نبوده است ... نه ... من سعی داشتم رنج انکار نکردنی يک موجود زنده را با همه ی دلهره و تلخکامی که از انتخاب آگاهانه ی خودش ناشی می شود تصوير کنم ... و در اين لحظه به اين نقطه رسيده ام که سخت اشتباه رفته ام ... نمی دانم از کجا بايد راه رفته را بازگردم و آنرا اصلاح کنم ... يا حتی از کدام جمله در اين لحظه شروع کنم.

آنچه مرا سست کرده است شايد انعکاس وحشت توست از شکست ... آنچه خودت شکست می دانی اش ... از فرارت از تصوير تنهايت در آينه های روبرو ... از تلاشت برای به هم دوختن پاره پاره های يک زندگی که ماهيتاً از هم گسيخته ست ... و سر از پا ناشناختنت در بدست آوردن هر آنچه که از کودکی به تو آموخته اند که داشتنش و خواستنش مفهوم زندگی است و تو مظلوم و بره وار پذيرفتی و گرگ وار به دنبالش می روی ... و آنچه که می دری جز تکه های وجود خودت نيستند. می دانم .... پشتت در زير بار به هم آوردن اين پاره ها می شکند و تو درد می کشی و آنرا که انتخاب آگاهانه ات برايت آورده است دشمن می داری ....و شايد مرا.

من به خيلی چيزها اعتقاد ندارم ... و شکست يکی از آنهاست. همچنان که موفقيت. و به دست آوردن و از دست دادن. در بازه ی اين فرصت چند ده ساله که نمی دانم بر اساس کدام مشيت در اختيارم گذاشته شده است، من زندگی را اساساً در اين مفاهيم جستجو نمی کنم.به گمان من اين درد ... که سارتر با همه ی نبوغش خودش را کشته است تا در کلمات Dread و Anxiety به آن هويت بدهد ... دردی که بودن يا نبودن تو تنها رنگ آنرا تغيير داده است ... آنچه که تو در يک ماراتن پايان ناپذير برای فرار از آن و انکار آن به اين سو و آن سو می دوی، در من حاصل انديشه ی "من" است و نحوه ی بودن "من" است در اين زندگی ... در کنار تو، در مقابل آينه و در همهمه ی اين همه صدا.

No comments: