Friday, December 19, 2003

يك چيزي در من به حالت تعليق است. مثل حس گذشتن از آنچه گذشته است ... كه از پشت ديوار سرك مي كشد اما نگاهش را از من مي دزدد ... يا تن دادن به آنچه كه هست كه با خوشباوري احمقانه اش دور و برم مي گردد اما دستش را به من نمي دهد. تو مي گذري از آنچه كه چيزي به تو نمي دهد، و مصمم و مطمئن چنگ مي زني به آنچه كه دستت را مي گيرد و از ميان روزها راهت مي برد. يك چيزي در من اما به حالت تعليق است. من به مارپيچ اين روزها و ادمها و تصويرهاي لغزنده ي بي معني نگاه مي كنم و به تو ... و فاصله ها عين درختان تنومند قد مي كشند و من هر روز تنهاتر مي شوم ... و ناممكن تر.

لحظه اي مي ايستم تا در آينه به بيهودگي خيره شوم و زني كه در آينه موهاي كوتاهش را مرتب مي كند حتي در چشمان من هم نگاه نمي كند ... درست همانطور كه نگاهش را از تو مي دزديد. نمي دانم و راستش ديگر فرقي هم نمي كند. انگار در ناباوري همهمه ي مفاهيمي كه پوچيشان در مخيله ام نمي گنجد، يك جايي تنها در ميانه ي راه منجمد شده ام در شگفت از تو كه چگونه به مفاهيم باور داري ... و به خودت. و فاصله تنومندتر مي شود و هراس عين غباري روي آينه را مي پوشاند. عجيب است نه ... فاصله در من به درد مي رسد ... و در تو به خشم. نمي خواهي بگويي كه چرا آزرده اي؟

No comments: