Monday, December 22, 2003

اول ديماه. براي خودش روزي است نه؟ شايد براي خودش ... شايد براي من. مي دانم. روزها وقتي معنا دارند كه انها را در تقويم ها به رنگ قرمز بنويسند: تعطيل رسمي به مناسبت هزار و چندمين سالگرد مرگ فلان اسطوره ي مذهبي. پس مي شود سياه پوشيد و ريشها و موها را كوتاه نكرد و در ميدان ارك به شيون هاي گوشخراش مداحي چرب زبان بر سينه كوفت. حالا گيرم با رعايت مناسبات اجتماعي جديد ... به شيوه اي مدرنتر. مي دانم. روزها معنايي ندارند مگر آنها كه در پاي قراردادها با امضاي چند نفر مهر و موم مي شوند و ما انگار در آنها ريشه مي كنيم و خودمان را باز از نو پيدا مي كنيم و دوست مي داريم و مسئوليتشان را با امضاهايمان مي پذيريم و آنها را روي تخت هاي ناراحت خانه هايي سرد و نامهربان قصابي نمي كنيم.هيچوقت شانه بالا انداخته اي؟ كار خوبي بايد باشد. آدم شانه هايش را بالا بياندازد وبراي كسري از ثانيه آنها را در همان وضعيت ناپايدار نگاه دارد و بعد رهايشان كند و همزمان لبهايش را روي هم فشار بدهد و فكر كند كه كاري نمي توانسته است بكند. من سالهاست كه آن را تمرين مي كنم و راستش ... گمانم بايد بپذيرم كه اين توانايي هم مثل خيلي چيزهاي ديگر تنها با زنجيره اي از ژنها به آدم منتقل مي شود.

در تاريكي مي نشينم و دست مي كشم روي سطوح ناهموار ديماه كه از راه مي رسد. خرده هاي آنرا در دستم مي گيرم و در بازتابشان به تو نگاه مي كنم و انعكاس هيچ تصويري را بر مردمك هايت نمي بينم. ديگر پذيرفته ام كه تو مي تواني فقط خودت باشي بي بازتاب سايه اي. و همه چيز در تو فرو مي رود و تبديل مي شود به تو. حتي من ... و ديماه. دنياي تو كه از تو شروع مي شود و به تو ختم مي شود - دنياي بدون ديماه -دنياي آرامي بايد باشد. اما من هنوز نمي توانم آنرا مثل تو دوست بگيرم و نمي توانم هيچ چيز ديگر را دوست بگيرم و بيهودگي عين شيره ي چسبنده ي يك گياه هرز كه نمي توانم ريشه كنش كنم، تراوش مي كند و روي حواس من را مي پوشاند. در تاريكي دايره وار راه مي روم و در حضور سايه وار تو و دنياي تو هرچه ميكنم معنايي براي حادثه اي به نام ”اول ديماه“ نمي يابم. بي فايده است. در آينه ي ديماه ديگر تصويري از هيچ چيز نيست. شايد به جز يكجور بي حسي ارام و سرشار از خود. تصويري از تو.

No comments: