Saturday, January 31, 2004

مهتا را يادت هست؟ درياچه ی ولشت را؟ خرداد ماهی بود و تا دور دست ها پوشيده از گل و سبزه ....يادت هست ... من با بلوز و شلوار و روسری پشت سر قايق شنا می کردم و شما پارو می زديد ... دست دراز کردم تا مرا بالا بکشيد ... قايق برگشت و همه در آب افتادند و همه چيز در آب ريخت ... مهتا ديگر ميان ما نيست. فردا بايد بروم مونترال برای مراسمش ... زمان می گذرد. زود. يادت باشد اين منم که اول بايد بروم ... باشد؟