Friday, January 30, 2004


تا چکيدن يک قطره اشک چشم ... تا چکيدن يک قطره خون دل .... تو هزار بار می ايي
تا چکيدن يک قطره خون دل .... تو هزار بار می روی
يک قطره می چکد ... من مکث می کنم و اينهمه فقط خاموشی ست

تو می پرسی: همين لحظه؟ همين آن؟ ... می خواهم ببينم.
شرورانه لبخند مي زني. باور كردني نيست كه دنيايي هست كه هنوز تو در آن لبخند مي زني و دوست ميداري ... و من در بيرون دروازه هاي آن سرگردان مانده ام.
با بيرحمي مي گويم: بيرون گله ... و آن چين تلخ دوباره بر چهره ات راه خودش را پيدا مي كند. مي خواهم دروغ بگويم. مي خواستم دروغ بگويم. از سر ترحم ... يا از سر ناتواني. نتوانستم. نياموختم. نه در اين زندگي.

ديدنی نيست. يک قطره می چکد ... و اينهمه فقط خاموشی ست.