از من می پرسيد چگونه ديوانه شدم. چنين روی داد: يک روز، بسيار پيش از آنکه خدايان به دنيا بيايند، از خواب عميقی بيدار شدم و ديدم که همه ی نقابهايم را دزديده اند. همان هفت نقابی که حودم ساخته بودم و در زندگی ام بر چهره می گذاشتم. پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دويدم و فرياد زدم: "دزد، دزد، دزد نابکار." مردان و زنان بر من خنديدند و پاره ای از آنها از ترس من به خانه هايشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسيدم، جوانی که بر سر بامی ايستاده بود فرياد برآورد: " اين مرد ديوانه است." من سر برداشتم که او را ببينم و خورشيد نخستين بار چهره ی برهنه ی مرا بوسيد. نخستين بار خورشيد چهره ی مشتغل مرا بوسيد و من از عشق ِ خورشيد مشتعل شدم، و ديگر به نقابهايم نيازی نداشتم. و گويي در حال خلسه فرياد زدم: " رحمت، رحمت بر دزدانی که نقاب های مرا بردند."
چنين بود که من ديوانه شدم. و از برکت ديوانگی هم به آزادی و هم به امنيت رسيده ام؛ آزادی تنهايي و امنيت از فهميده شدن، چرا که کسانی که ما را می فهمند چيزی ازما را به اسارت می گيرند.
Monday, January 19, 2004
اين نوشته ی خليل جبران را خوانده اي؟ يادت هست ... يک جايي آنت می گفت: همه ام را می گيری و به هيچش نمی زنی ... بر دستت بوسه می زنم ای عشق.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment