با رئيسم حرفم شده است. احساس مي كنم كه يكجور انرژي منفي در شركت دورم حلقه زده است كه نه حسش را دارم و نه تمايلش را كه بخواهم بر آن غلبه كنم. خودم هم از اينطور مورچه وار و يكنواخت كار كردن خسته ام. كار كردن در امريكاي شمالي مانند بردگي در زمان اسپارتاكوس است. بايد اينجا بيايي تا انرا از نزديك حس كني. 10 روز مرخصي در سال داري ... همين! تا وقتي كه به هر روز آويزان مي شدم تا از گذشته فاصله بگيرم ... اين چهارچوب تنگ يكجورهايي قابل تحمل بود ... اما الان ديگر آزادي ام را مي خواهم ... و يك زندگي كه داري مفهومي جز اين روزمرگي بي معني است.
مي داني شايد ان حس آزارنده ي فقدان امنيت شغلي كه در زمان كار در شهرداري داشتم با حس كنوني ام كيفيتا متفاوت است اما از ان كمتر نيست. آنجا هميشه حراست چي هاي رنگ و وارنگ كه از من و كفش كتاني هاي سفيد رنگم و رفتار بي پروايم خوششان نمي امد گزارش هاي آنچناني رد مي كردند مركز ... اينجا نه كنترل ساعت ورود و خروج هست و نه حراست اما سايه ي يك مديريت قوي هميشه رويت افتاده است ... و اين حتي براي آدمي به سركشي و نافرماني من هم سخت است. بماند كه من شايد قريب به يكسال و نيم صبحها هر ساعتي دلم خواست آمدم و هرچه رئيسم تذكر داد گوش نكردم!!
شايد خنده دار است اما اينجا با نوسانات اقتصادي اجتماعي و بالا رفتن دلار و نفت و ... تو هميشه انتظار مي كشي كه فردا حكم Lay off ات روي ميزت باشد. اين حس نگراني را تمام دوستان من در كانادا دارند و با توجه به موقعيت حساس يك مهاجر باور كن كه با اين تن لرزه هاي ويژه ي يك جامعه ي كاپيتاليستي كه در ان حقوق كارگر يكجورهايي نيمبند ( بهتر از امريكاي خرابشده ... بسيار بدتر از اروپاي غربي) در تقابل با كارفرما در نظر گرفته مي شود، خيلي به ادم خوش نمي گذرد.
به هرحال از يكطرف در فكر اين هستم كه دنبال كار بگردم ... از طرف ديگر فكر مي كنم اگر Lay off شوم مي توانم تا نُه ما از 55% حقوق فعلي ام برخوردار شوم و بيايم ايران و كمي خستگي در كنم از اين يكنواختي ولرم و بيمزه و بروم توچال و سبلان و خور. در حالي كه اگر كار پيدا كنم كه باز نمي توانم استعفا بدهم و بيايم ايران. شد عين قصه هاي دوزاري برسردوراهي زندگي ... يكطرف من و آزادي ام و نامعلوم ... يكطرف كار و ثبات و بيهودگي. هوم .... ؟!
No comments:
Post a Comment