از هفتم بهمن ماه من سالی دور من دستبندی دارم که هرگز آنرا بر دست نکردم. دستبندی از طلا … به سردی يخ.
از هفتم بهمن ماه سالی دور تو آينه ای داری که گمان می برم که حتی نيم نگاهی هم در آن نمی اندازی. به چهره ی مردی که هيچ نشانی بر چينهای پيشانی اش نيست … به گونه اي که ديگر از هيچ خشم مهار ناکردنی چين نمی خورد …. آينه ای با حاشيه ی پهن مسی ... که نه نشان مرا و نه تو را برخود ندارد. شايد تصوير بازيگوش دخترکی کوچک … شايد هم هيچ. هيچ.
بهمن ماه و مهرماه و ديماه و شهريورماه های زيادی آمده اند و رفته اند … تو سال به سال آنها را با تصاوير ديگری رنگ کردی و از ديوار آويختی … و من سال به سال به خالی شان بيشتر و بيشتر باور کردم. خالی. همين.