Wednesday, January 28, 2004



گزارش اول از ”پروژه ي بچه دار شدن“

برای اولين بار گوشی تلفن را برداشتم و شماره هاي سفيد رنگ را روی صفحه ی سياه تلفن فشار دادم و ... يکي از داوطلبان پدري بچه ( نمي دانم شوخي يا جدي البته!!) حرف زدم. مريض بود. سخت. تمام طول مکالمه در ذهنم سعی داشتم تا خطی بکشم بين واقعيت و ايده. بين ديوانگی و جسارت. بين خواستن و توانستن.

خطی وجود ندارد. اگر از نزديک نگاه کنی اينها همه در هم چنان پيچيده اند که باور کردنی نيست. که جداکردنی نيست. تو اگر به وضوح آن را در می يافتی شايد از ان رو بود که هرگزبه اندازه ی کافی جلو نرفتی تا در همپيچيدگي شان را دريابي. می ترسيدی نه؟ خوب است ... ترس مطمئن ترين راه است در رسيدن به يك زندگي امن. زندگي تو. زندگي اي كه من از آن مي ترسم. مي بيني ... من هم مي ترسم. از امنيت. از پيوستن. از رسيدن.... با پدر بچه حرف زدم و در تمام طول مکالمه در ذهنم داشتم سعی می کردم تا خطی بکشم بين واقعيت و اين هراس. كار آساني نيست. لااقل براي من.

من شماره هاي سفيد رنگ را فشار مي دهم و با خودم فكر مي كنم كه در دنياي من با تغيير اين شماره ها ... مي توان رسيد به يك گفتگوي ديگر ... به يك آدم ديگر. چند ميليون شماره در بازه هاي ده تايي مي توان روي اين صفحه ي سياه وارد كرد و با چند ميليون آدم متفاوت مي شود حرف زد؟ ... كُد تو چيست؟ نه! ديگر زمان گذشته است و افسون شماره ها نمي تواند مسحورم كند ... همانطور كه تو ... تغييرشان نمي دهم و مكالمه رشته ي افكارم را مي برد.

خيلي آرام و بي دغدغه حرف زديم ... از احساسات و بچه و آمدن به كانادا و ... از عشق كه يكي به آن باور نداشت و ديگري به زندگي بدون آن. رفيقم در اين ميانه آنقدر سرفه كرد كه فکر کردم تماسي بگيرم و از دوستانم درخواست کنم که تا من بيايم ازاو مراقبت کنند. نمي دانم ... تا من بيايم .... چند روز و چند ساعت و چند دقيقه باقی است؟ تا من بيايم ... چيزی از من باقی ست؟ ... نمی دانم.