ديروز در مراسم ختم دوستم نشسته بوديم، در سالن كوچكي در يك مركز فرهنگي-ورزشي محلي كه به آن Community Center مي گويند. مي شود تصور كرد كه مراسم ختم يك دختر جوان مجرد ( ناكام!!) خيلي مراسم شادي نمي تواند باشد ... اما تعداد زيادي دختر و پسر بچه ي ترگل و ورگل از اينطرف به انطرف مي دويدند و من نمي توانستم حواسم را متمركز كنم و هي سعي مي كردم بوسه اي از يكي شان بگيرم و موفق نمي شدم. تا اينكه همه شان با هم به آشپزخانه دويدند و منهم دنبالشان به انجا رفتم. ديدم كه با سر و صداي زياد از دختر جوان و خوش بر و رو و خوشپوش و مهرباني ( مجموعه اي از همه ي صفات دل انگيز!) از اقوام دوستم كه پذيرايي مراسم ختم را به عهده داشت آدامس مي خواهند. خواهش كردم كه بگذارد من آدامس بياورم و با خباثت به بچه ها گفتم: ” بوس مي گيرم و آدامس مي دهم!“ حقه ام گرفت. بچه ها يكي يكي آمدند و آدامسشان را گرفتند و بوسه اي دادند. و من با بدجنسي همه را موقع بوسه گرفتن بغل كردم و چلاندم. خلاصه ... آدامس را كه خواستم در كيفم بگذارم فكر كردم كه بايد تعارفي هم به خودش بكنم ...
به دخترك جوان گفتم: ”شما آدامس نمي خواهيد؟“مي دانم كه سرت را تكان مي دهي كه: ” تو هيچوقت درست نمي شوي“!! ...” نه ! نمي شوم. نه در اين زندگي.“
با مهر و لوندي خاص خودش گفت: ”نه.“
گفتم: ”مطمئن؟“
اشاره اي دلبرانه كرد كه يعني بله!
تا بجنبم فردين درون كه به هيچ صراطي مستقيم نيست، باز كنترل خودش را از دست داد و ...
گفتم: ”ماچ نمي گيرم ها !!“
... كه يكباره كلام در دهانم خشكيد. قابل گفتن نيست كه دخترك چه حالي شد و من هم!! ...
No comments:
Post a Comment