Monday, February 9, 2004

مي خندم. مي بيني. مي خندم. جز اين خالي هيچ چيز نيست. خوب است ... چقدر تلاش براي رسيدن به اينجا كه رسيده ايم. به دوستي. براي خوشحال شدن از طنين صداي دوست بي اينكه به چيزي قبل از ان يا به چيزي بعد از آن فكر كرد. بي آنكه حجم تمام انچه كه گذشته است مثل يك سكسكه ي پايان ناپذير نفس را ببرد. در آن آينه با آن قاب مسي رنگش نگاه كن. گذشت. نه؟ ديگر گذشت. ديگر فقط سكوت است. من ميخواهم كه اين سكوت را و اين خالي را دوست بگيرم و دوست بدارم.

مي خندم. مي شنوي ... مي خندم و نگاه مي كنم به خالي. بايد رفت. ديگر تمام شد.

No comments: