بهمن. تا چشم كار مي كند برف. مي خنديم. جست و خيز مي كنيم و مي خوانيم. من غلت مي زنم روي برفها. روي همه ي برفهاي عالم. من ردم را روي تمامي سپيدي دست نخورده باقي مي گذارم. زوزه مي كشم. در سپيدي رها و بي انتها چهار دست وپا راه مي روم و بالا و پايين مي پرم و زوزه مي كشم.
آآآآوووووووووووووووووووووو آآآووووووووووووووووووووووووووووو
زن در بهت و تعجبي تلخ مي پرسد: اين هماني است كه زوزه مي كشيد؟
آآآآوووووووووووووووووووووو آآآووووووووووووووووووووووووووووو
نمي دانم ديگر كيست. و راستش ديگر فرقي هم نمي كند. مي خندم ... من حتي گرگي هم پيدا نكردم كه با من به برف بزند بي هراس ... من روي آن تخت مي خوابم و به سرنگي كه در بازويم فرو ميرود نگاه مي كنم ... زن مي گويد: چند نفس عميق بكش و تا ده بشمار .... تا ده مي شمارم و در سالن بزرگ نامسكون بيدار مي شوم. تنها. زخمي. من بلند مي شوم و روي ناهمواري هاي برفگير غلت مي زنم.
آآآوووووووووووووووووووووو آآآووووووووووووووووووووووووووووو
و نه مي دانم و نه فرقي مي كند كه بدانم كه در چشمان هوشياري كه چند قدمي آنطرفتر ايستاده است چه چيزي برق برق ميزند ... چقدر فاصله ... چقدر تهي. تو از ابتدا مي دانستي ... و من گرگي پيدا نكردم كه با من زوزه بكشد بي وحشت فردا. اينجا سكوت هست و تاريكي. مي نشينم و فكر مي كنم كه راه رفته را بايد برگشت ... تكه هايي از خودم را سر پيچ جا گذاشته ام. وقتي كه برفها اب شوند از اينجا بايد رفت ... وقتي كه برفها اب شوند.
No comments:
Post a Comment