Monday, February 16, 2004

هذيان

سُر مي خورم و پايين مي روم ... تا كجا؟ راستش نه مي دانم و نه ديگر فرقي برايم مي كند. من رفتن را پذيرفتم ...و افتادن را ... و اين را كه هست ... يا كه نيست. مي داني چقدر تلاش لازم است تا خودم را دوباره كمي بالا بكشم ... تا اين سطح ... تا اين بي تفاوتي سرد و خالي. من از خاطره ها اويزان مي شوم ... از خاطره ها و از خيال ها. من از يكي به ديگري مي پرم. يكي رهايم مي كند. من چنگ مي زنم به آن ... براي لحظه اي كوتاه حتي .... تا شايد خودم را نگاه داردم ... تا شايد خودم را بالا بكشم. خيلي ساده نيست. رهايم مي كنند. رهايم كرده اند. و آن بازه ي انتهايي ... سردي سرخوش و لبريزِ تصميمي حسابگرانه و مطمئن كه در چشمانت برق ميزند عين يك پرده روي همه چيز را مي پوشاند. گاهي خنده ام مي گيرد. مي خندم: ”هَه! ... صيد مگر اينقدر خوب بود؟

سُر مي خورم و پايين مي روم و نمي دانم به كجا و تفاوتي نمي كند برايم. همينقدر كه تو نيستي و سرسپردگي، كافي ست. تو در دنياي جامدت روي پايه هاي عقل و هوشمندي و حسابگري و دارندگي در تعادلي پايدار بمان. اما رفيق ... بد نيست ديگر آن پيمانه را، كه در آن خودت را مقياس مي كردي و از خشم و تيرگي و و اپسماندگي بر خود مي لرزيدي، زمين بگذاري .... ديگر رسيده اي. پيروز شده اي. اسفند ماه پشت در است و تو همه را پشت سر گذاشته اي. هاااااه .... باز هم جشني بگير و قرباني كن تا شادماني ات را گله هم با تو شريك شود.

من سُر مي خورم از اين سو به آن سو و به تصوير محو تو نگاه مي كنم كه از صداقت و وارستگي خالي ست. اين دو كلمه نشاندهنده ي مفاهيم كودكانه اي هستند ...نه؟ فكر كن: وارستگي! ... اين يك در گوش من هم اينروزها طنين خنده آوري دارد. شايد به همان اندازه ي توجيهات معتمدانه ی يک خانباجي كه تو را از رهزنان ره برحذر مي داشت ....هه! ”رَه“! ... همانوقت از تو پرسيدم : ”كدام راه رفيق؟ رهزنانِ كدام ”رَه“؟! .... “ . من سُر مي خورم و ديگر چنگ نمي زنم ... نه خاطره ها ... نه خيال ها. رها بايد كرد. راهي نيست. تو در دنياي جامدت با سرخوشي از امنيت و استحكام گله سخن بگو و به خودت و به خودت و باز هم به خودت هر روز بيشتر و بيشتر اطمينان بده كه رسيده اي و هستي و خواهي بود. من هم در دنياي سيالم سُر مي خورم و پايين مي روم و سعي مي كنم به اين فكر نكنم كه از اين پايين تا آن بالا بالاها كه تو هستي چقدر راه هست. آنقدر فاصله ... كه به درد مي نشيند. بد نيست نه؟ گاهي مي شود فاصله را دوست گرفت. بين من و همه ي زمين مُهوَعي كه تو بر آن ايستاده اي ... ناگزير است اين ، نه رفيق ؟ باز هم رها شدم.

No comments: