Wednesday, February 25, 2004

وسوسه

هنوز گاهي وسوسه مي شوم. هه! صادقانه بگويم: تنها گاهي اوقات وسوسه در سرم نيست! ... لحظاتي كوتاه. اما وسوسه هميشه هست و روي همه چيز دست مي كشد: روي اين تصوير كوچك چهار گوش كه حاشيه اي سفيد دارد و در زمينه اش چشمانت با تابي سرخ رنگ مي درخشند ... روي توري سرمه اي رنگي كه از سالها پيش نگاهش داشته ام و دلش را ندارم كه آنرا بر تن كنم و هر وقت آنرا در دست مي گيرم دستهاي تو را به يادم مي آورد ... روي همه چيز دست مي كشد: روي صورتم كه خيس مي شود از اشك ... روي بخار پشت پنجره ي اتاق در شب دراز اين زمستان ... روي مژه ي چشمي كه در سايه ي خاطره اي محو از حس خنداني مي لرزد ... و تلخي گوشه ي دهانت وقتي كه درد را با تحقير در كلام من مخلوط مي كني.

مي داني ... من در گوشه اي در تاريكي نشستم به انتظار زمان كه بگذرد. در خانه ام تقويم ها را بستم به انتظار مطلق. كه برسد و بيايد و بماند و بگذرد بي اين رد عميق درد. تو مي گويي: ببخش كه نتوانستم لحظه ي كاملي برايت خلق كنم ... مي گويي و باز هم به سادگي چيزي را نارس و ناشكفته در ابتداي خود از بطن لحظه بيرون مي كشي و به دور مي اندازي. عجب دنيايي داري تو! دنيايي كه در آن مي شود رَد آنچه را كه گذشته است كشت و در جايي چالش كرد و بر خاك پربنيه ي آن هر چيزي را از نو كاشت ... همه چيز را پشت سر گذاشت و همه چيز را از نو شروع كرد. همانطور كه قابيل هابيل را و آن خاك تيره ي مسموم را بي نشانه اي پشت سر گذاشت.

من در گوشه اي در تاريكي مي نشينم به انتظار آن لحظه ي كامل كه طنيني از تو در آن نباشد. مي انديشم: زندگي بدون مرگ عجب قيامتي ست. بلند مي شوم و روبروي تو مي نشينم و در آن لحظه ي كوتاه كه تو سر برمي داري به شوخ طبعي آن مُهر تيره رنگ را در مشت مي گيرم. دستت را پيش مي اوري، با آن ناخنهاي تيره كه در زمينه ي سوخته ي دستها به بنفش مي زنند، و خدايت را در امان خود مي گيري. هه! نمي دانم با لحظه ها چه بايد كرد. بايد به انتظار ماند. به انتظار آن لحظه ي رهايي. مي بيني ... من هنوز به رهايي باور دارم. به مرگ. راستي ... يادت باشد اينبار كه به سجده مي روي از رحمت خداوندت تشكر كني : و سپاس خداوند را كه مرگ را آفريد.

No comments: