يک نوشته از سر بی فکری
ساعت 30: 12 دقيقه شب است .. من مست کرده ام ... از مشروب بيزارم اينست که آنرا يک نفس سر کشيدم ...ودکا عجب چيزی است ها ... انگار آدم را می گيرد و تکان می دهد ... يكنفس پيک را سر کشيدم ... شايد از تو هم بيزارم که يکنفس می خواهمت ... يکنفس. بی وقفه. کادوها را باز کردم ... خنديدم ... شمع را فوت کردم و خنديدم ... با شرارات به امير می گويم: "يک لب از علی بگير برای کادوی خوبش به جای من .... من که مستم!" و می خندم. علی میگويد: " بچه ها سلام رساندند" .با بچه های وبلاگ نويس تورنتو رفته بودند بيرون برای خداحافطی. می گويد:" بچه ها جمعه ی دوم هر ماه جمع خواهند شد". می گويد: "بچه ها سراغت را گرفتند و سلام رساندند". می گويم:" بی تو هرگز" ... می خنديم. می گوبم: "به روش راننده کاميونهای لوطی مسلک که پشت ماشينشان می نويسند: "بی تو هرگز"... من اصلا با اين بچه ها بيرون نمی روم". می خندد. جشن تولد من است و خداحافظی علی.
من خيلی مطمئن نيستم که درست می نويسم ... يا راست ... فقط دلم خواست که بنويسم ... از اين لحظه ... که هيچ چيز ثابت نيست ... شايد به جز تو ... و اين حس تلخ ... تو می گويي: "چقدرتلخی ليلا!" می گويي و من می خندم و حتی به زبانم نمی آيد که بگويم:" بعد از آنچه گذشته است چه انتظاری است مرد" ... و حرفم را می برم ... چطور نمی بيند؟
من نمی دانم درست می نويسم يا راست ... فقط بد نيست که بگويم که خيلی خسته ام.... خستگی می دانی يعنی چه؟ .... نه مثل خستگی تو دران زمستان دور ...نه! خسته ام رفيق. از همه ی اين دويدن بيهوده ... بر خلاف خودم. آنجا که تو ايستاده ای.
خوب است که خواب هست .... نه؟
No comments:
Post a Comment