Saturday, March 6, 2004

اين نوشته را پارسال درست در همين روز در وبلاگم گذاشته بودم ...يکجورهايي اين نوشته را دوست داشتم ... به خاطر آهنگ زنگوله ها ... و به خاطر آينه ها شايد. امروز فکر کردم انرا با صدای خودم بخوانم ... با يکسال تاخير. بماند که موقعی که انرا می نوشتم بيشتر اندوهگين بودم ... اما الان که ان را می خوانم ... امروز که ان را می خوانم يکجورهايي خسته ام و تلخ... اما اين صدا نيست که مهم است و اين حس من نيست حتی ... اين آن جرعه ی ابی است که من در کف دستم داشتم و نه عطشم را رفع می کرد و نه تمام می شد ...ِيِادت هست؟ ... گفتی: اصلا کی گفت که من با گله رفته ام و تويي که بيرون زده ای .... خنديديم.

فكر نمي كردم برگردم به اين حال. فكر نمي كردم برگردم به اين حس. من همه ي اين راه را افتان و خيزان امدم. شايد براي اينكه به خودم ثابت كنم كه تو نيستي. كه مي تواني نباشي. و يكجايي باز نشستم. و يك جايي بازنفسم بالا نمي امد و خستگي و تيرگي و سرما امانم را بريد. بلند شدم و به راه افتادم. كورمال كور مال. به در و ديوار خوردم. نشستم. راه افتادم. شايد حتي ديگر جلو نرفتم. مي داني ... گاهي عين خزيدن مي ماند. اما هرگز برنگشتم. شايد براي اينكه به تو ثابت كنم كه نيستي. كه توانستم... و در تاريكي شبها تنها نشستم و به تيرگي يكدست نگاه كردم. شايد براي اينكه عادت كنم به خالي. شايد براي اينكه عادت كنم به تهي. فكر كردم كه نبايد تن بدهم... و به كلمات احمقانه اي فكر كردم كه در تو تحقيرشان مي كردم ... و تو زخم خورده از تحقيري كه در من مي ديدي، با تن سپردن به همانها من را بيشتر تحقير مي كردي ... ادامه متن ....

No comments: