با ترديد لباس سرخرنگ بازم را برتن مي كنم. شانه بالا مي اندازم: ديگر موقع آن هست كه هر چه كه دلم مي خواهد بپوشم. فرصتي براي زن بودن. تضاد ركابها و شانه ها و موها كه به طرز شرارت اميزي كوتاه است به نظرم خنده دار مي ايد ... زبانم را براي زن در آينه در مي آورم: This's me!. از ماشين كه پياده مي شوم باد پانچويم را كنار مي زند و بچه ها با چشمان گرد شده مي خندند. در زمينه ي مات شب تركيب پلور و شال و دستكش پشمي تيره رنگ با بازوها و ساقهاي لخت و لباس سرخرنگ طرحدار كوتاه كه در باد انگار كوچكتر هم مي شود، خاطره ي محو يك عكس قديمي را به خاطرم مي آورد. مي رويم.
در كلاب جازي روي چهارپايه ها كنار پيشخوان بار نشسته ايم. در انتهاي سالن بزرگ پنج مرد سياهپوست در آنچه كه مي نوازند انگار غرق مي شوند. ساكسفون و ترومپت و پيانو و .... تم جاز را دوست دارم. مثل اينست كه نت هاي موسيقي را به يك رودخانه خروشان بسپري و بعد از روي نتهاي در هم پيچنده بنوازي. نوعي هيجان روان و نا هموار. كنارم دو جوان همجنسگرا با سرهاي تراشيده و لباسهاي مشكي نشسته اند و به نواي جاز گوش مي دهند و گاهي به هم نگاهي مي اندازيم و لبخندي. مي نوشم. دو پيك ودكا را يكجا بالا مي روم و مي نشينم. مي آيد و مي نشيند. انگار در من مي نشيند و حضورم را مستهلك مي كند در يك حس نامعلوم. حس بيواسطه ي بودن. در حضورش صداها سنگين تر مي شوند و حركات كندتر. خنده ي يك زن ... حركات سر آن پسر جوان كه موهاي بلندش را پشت سرش مانند دم اسبي بسته است ... نوسان موزون تن ادمها و موسيقي انگار همه در دنياي ديگري اتفاق مي افتند و من خارج از اين روابط در هم پيچيده ي متقارن حتي ديگر حضور ندارم. نوعي پيوستگي كه در من مكث مي كند و به سنگيني مي نشنيد و از هارموني خارج مي شود. زمان مي گذرد و تصاوير ضرباهنگشان را انگار از دست مي دهند . پيكي ديگر مي خواهم. سرم را به عقب مي اندازم تا يكسره تمامش كنم. در ميانه اش مي ايستم اما. از بيخودي مي ترسم. هنوز مي ترسم. يكبار گذاشتم كه اين حس به بيخودي برسد. يكبار ... و درد. يكبار كه به سادگي دوازده سال طول كشيد ... نه. هنوز نه.
بيرون مي ايم. در راه پله ي كلاب پانچويم را به دورم مي پيچم و مي نشينم و سرم را روي بازوهايم كه به دور زانوهايم حلقه شده اند، مي گذارم و به جريان خون در رگهايم گوش مي دهم و تپش هاي بلند كه در همه جاي تنم تكرار مي شوند. به اين موسيقي گنگ جاري. و به بازگشت مي انديشم و به رهايي. مستي را دوست دارم ... شب را و تنهايي را.
No comments:
Post a Comment