Tuesday, March 23, 2004

در من اينك كوهي
سر برافراشته از ايمان است
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برمي گردم
و صدا مي زنم :

” آي
باز كن پنجره را
باز كن پنجره را
در بگشا“

كه بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ
به گلستان آمد

باز كن پنجره را
كه پرستو پَر مي شويد در چشمه ي نور
كه قناري مي خواند
مي خواند آواز سرور

كه : بهاران آمد
كه شكفته گل سرخ به گلستان آمد
”سبز برگان درختان همه دنيا را
نشمرديم هنوز“
من صدا مي زنم :

”باز كن پنجره را
من پس از رفتنها ...رفتنها
در دلم شوق تو ، باز آمده ام

داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتم ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد

من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم“
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :

” آي ي ي باز كن پنجره را “
پنجره را مي بندي

****

با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشي هاست

No comments: