Friday, April 2, 2004

سفر

  •        مهماندار دست تيره رنگش را با آن ناخنهاي صورتي بد رنگ كه به طور عجيبي بلندند به سمتم دراز مي كند ... صورت تيره اش با تند ترين ارايش صورتي و قرمز پوشيده شده است و خطهاي مورب سياه كلفت چشمهايش را تا بناگوش آن كشيده اند و در اطراف آن موهاي پر چين و شكن زرد رنگ وز كرده اند. به او نگاه مي كنم و براي يك آن باور مي كنم كه اين ورقه ي كاغذي مرا از دروازه اي عبور مي دهد كه به خود جهنم باز مي شود. ترس و تحير را در نگاهم ديده است.

  •        در حياط كوچك هتل من براي لحظه اي كنترلم را از دست مي دهم ... به شانه اش تكيه مي دهم و اعتراف مي كنم كه كوتاهي كرده ام ... كه همه چيز را رها كرده ام براي هيچ. لرزش شانه هايم را تاب مي آورد و او هم از خودش حرف مي زند و من از اين همه اندوه جا مي خورم. نسل من به كدامين گناه چنين بار سنگيني از درد و تلخكامي را بر دوش مي كشد ... نمي دانم. به سالن بر مي گرديم.به همراه بچه ها و براي اولين بار در عمرم متصل و جدي با هر آهنگي كه مي زنند مي رقصم. كي من رقصيدن ياد گرفتم؟

  •        در سالن در مقابل خنده ي بچه ها من و علي خيلي جدي به قراري با هم دست مي دهيم. عكس هم مي گيريم. ساده است. مي گوييم:ما Back Up هم خواهيم بود اگر تا چهل سالگي ازدواج نكرديم. بچه ها شرورانه مي خندند: ”علي خوب شد! براي فرار از اين قرار و ليلا هم كه شده زود بجنب!!“ مي بيني من چرا اينقدر دوستانم را دوست دارم!

  •        شاهين حتي از نوشته هايش باهوش تر است. تلفيق هوش و انرژي و اعتماد به نفس، همراه با نوعي بلندپروازي سرشار از خود كه خاص نسل بعد از من است و در او البته قدري هم به بوي كهنه ي آرمانگرايي قرن گذشته آغشته است، ملغمه ي هيجان انگيزي درست كرده اند ... توجه دختر خانمهاي جوان دم دست را جلب مي كنم به ... آب دستتان است زمين بگذاريد!.... فقط ناگفته نماند كه تركيب بالا كم خطرناك نيست ... خطر را مي شود دورادور شاهين بو كرد ... حالا اين گوي و اين ميدان.


  • ******

    پا نويس:

    *. مي داني ... گمان مي كنم كه تو هميشه آن نيمه را كه همچنان درگير عشق شكست خورده ي قديمي است مي بيني ... و در كنارش حضور آن نيمه ي ديگر را كه رنگ و روي Bisexual دارد و من از سر بي قيدي به خودم زحمت انكارش را نمي دهم حس مي كني ... و خوب به طور غريزي از اين تركيب فاصله مي گيري . گاهي ترديد مي كنم كه آن نيمه را هم مي بيني كه از حضور تو خوشحال است.

    *. باور كردني نيست ... حالا من دوباره در شاهراه هاي يك كشور دور و غريب بر خلاف تو مي روم و باز هم به تو فكر مي كنم كه انگار هميشه يك سرانگشت از من دوري. حالا چهره ات رنگ ديگري دارد. رنگي اشناتر. هيچ چيز را از هيچ چيز نمي دانم. فقط مي دانم كه نبايد فكر كرد. بايد تن سپرد.

    *. امروز براي اولين بار بعد از سالها حس كردم كه عاشق مي شوم. عاشق غير ممكن. شايد هيچ شباهتي ندارد ... اما رنگش و طعمش همان است. مي شناسمش.

    No comments: