شاگردی از استادش پرسيد:" عشق چست؟"
استاد در جواب گفت:"به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!"
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: "چه آوردی؟"
و شاگرد با حسرت جواب داد: "هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: "عشق يعنی همين!"
شاگرد پرسيد: "پس ازدواج چيست؟"
استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!"
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: "به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: "ازدواج هم يعنی همين!!"
Wednesday, April 14, 2004
من نمي توانم با وبلاگهايي با مضموني مثل وصل رابطه برقرار كنم. اصولاً هم نمي خوانمش. هم اسمش و هم آن جمله ي بالا كه به جاي Description نوشته شده كافي است تا من اساسا حس خواندنش را از دست بدهم. اما ديروز فروغ لينكي داده بود به آن و آنجا چشمم به نوشته اي خورد راستش ... نوشته ي خنده داري است ... اما يكجورهايي تو را به خاطرم آورد .... و نخنديدم.. تو اما گمانم بخندي. براي همين است كه اينجا برايت مي آورمش.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment