يادداشت اول: تمام شد. از دوشنبه صبح کارم را در شرکت جديد شروع می کنم. شماره ی تلفن قبلی را پاک کن. شماره ی محل کار جديد را می خواهی؟ سخت نگير ... بگويي نه هم ناراحت نمی شوم.
يادداشت دوم: نهار با دو تا از دخترهای شرکت رفتيم بيرون. بقيه گمانم ترسيدند!! آخر من در شرکت رقيب کار گرفته ام و در چند روز اخير رفتار همه با من يکجورهايي عجيب و غريب بود ... آدمها وقتی که پای رقابت کاری وسط می آيد صورت ديگری نشان می دهند ... اما راستش اين هم به نظرم غير طبيعی نمی کند. نزديک آمدنم به کانادا در يکی از ان روزهای گنگ ازهم گسيخته، تو با همان سهل انگاری نفس بُرت به من گفتی: "خوب است که تو می روی. بالاخره همه می فهمند اينجا کی رئيس است !!!" ... تنم تا مدتها از به ياد آوردن اين جمله می لرزيد ..." هه"! قديمترها اینجور مواقع يک چيزی می گفتیم: " من چی ميگم ... اين چی ميگه!".
يادداشت سوم: نمی شود به ايران زنگ زد. لااقل نه با اين خطی که من استفاده می کنم. احمقانه است اما بعد از پنج سال و چهار ماه زندگی در کانادا نمی توانم انرا تحمل کن. چند روز گذشته چندين ساعت مرتب به ايران زنگ زده ام ... هر چند بی فايده. به تو ... به خانواده ... به دوستان. اما نمی گيرد. مثل زندانی ای می مانم که ملاقاتی اش قطع شده است. رد ميله ها روی دستهايم مانده است. شايد روزی نشانت دادم.
يادداشت اخر: من چت کردن را دوست ندارم. دوست ندارم پای کامپيوتر بنشينم و هی حرفهای تکراری را تکرار کنم. يا مثلا بگویم: "آه ه ه ... چقدر دردهای من به دردها ی شما نزديک است .... چقدر خوشحالم که شما هم مانند من فکر می کنيد ... چقدر شما خوب مرا می فهميد ...". نه! فقط دوست دارم با دوستانم چت کنم و برای همين تا حالا چند نفری را از خودم رنجانده ام. نمی دانم ... گمانم خوب است که در شرکت جديد ديگر به مسنجر دسترسی ندارم و گمانم مسنجر را همين روزها از روی کامپيوتر خانه هم بردارم ... باعث دردسر است. اين پيغام های نوشته شده در صفحه ی نظرخواهی را هم مدتهاست که به ندرت جواب می دهم ... همانها که تو با يادآوريشان می خندی. حتی گاهی که کسی می آيد و من جرقه ای می بينم: جرقه ای از فهم، درد یا وارستگی، دنبالش را نمی گيرم. فکر می کنم: "حالا که چی؟" ...ای ميلی اگر می گيرم يا جواب نمی دهم و يا جوابهای کليشه ای احمقانه ای می فرستم ... کوتاه. که: " ممنون از لطفی که به من داريد" اما در واقع نه برايم اهميت دارد که کی اين نوشته ها را می خواند ... نه اينکه کسی فکر می کند که درستند يا خوبند یا بد.
من نوشتن را از سر تنهايي شروع کردم .... شايد در تلاش برای فرار از آن ... و برای پيدا کردن. پيدا کردن چه؟ نمی دانستم .... عجب اشتباهی. سالها پيش بود که دانستم که چيزی خارج از منِ من وجود ندارد ... و زندگی ام به اين رنگ در آمد. به رنگ تنهايي ... و تفاوت. اينجا اما در سرگشتگی ام به واسطه ی هجرت و رفتن تو برای مدتی آن را از يادم برد و در ديوارها گشتم به دنبال پنجره. مسخره ام نه ... زمان گذشت. گذشت تا طوفان فرو نشست و همه چيز دوباره جای خودش را پيدا کرد. باز اما نوشتم ... شاید برای اينکه يادها را نگاه دارم. برای سالهای بعد که از اين درماندگی گذشتم. ايمان داشتم که آن سالها خواهند گذشت... و بنگ ... بالاخره گذشتند.
... می دانی چه قبل از آنکه بگويي که این دفتر را می خواني و چه بعد از ان من شايد حتی یک جمله ننوشتم که رو به تو، برای تو نباشد. مسخره است نه؟ ... مسخره هم اگر نباشد يکجور بينوايي درش به چشمم می ايد که آزارم می دهد. نه می شود نوشت. نه می شود نوشتن برای تو را رها کرد و رفت... و من جلوی اين پنجره ی شيشه ای بسته و خاموش می نشينم و حرف می زنم و حرف می زنم و سعی می کنم که فراموش کنم که تو در آنسوی آن نيستی. هيچکس نيست.
No comments:
Post a Comment