Tuesday, April 20, 2004

يادداشت اول: کار جديد مسئوليت بيشتری دارد. راحتترم.

يادداشت دوم: خواب عجيبی ديدم ديشب: عاشقم. تبدار. هر لحظه منتظرم تا اطرافيان رهايم کنند و من بتوانم معشوفم را ببينم و در آغوش بگيرم و لمس کنم. نمی شود. خانواده هستند، کار هست، جنگ است. در انتهای اين همه تاب و تب و دلشوره ی مکرر، در اتاقی بزرگ کنار يک ديوار شيشه ای ايستاده ام و در ميان چند ماهی سياه دوست نداشتنی، ماهی عجيبی با فلسهای سبز براق در انسوی شيشه روبرويم صورتش را به آنطرف شيشه فشار می دهد و لبخند می زند. "ماهی مگر لبخند می زند؟" ... به ماهی نگاه می کنم. و همه ی تب و تاب و تمام آن سودای مهار نشدنی در دلم سرريز می شود: "من عاشق اين ماهی هستم. عاشق اين ماهی بوده ام. در تمام اين مدت." دستهايم را باز میکنم و می چسبم به دیوار شيشه ای. با تمام تن. و ماهی با ان نگاه محزونش به من لبخند می زند.

يادداشت سوم: تلويزيون سه شنبه شبها يک سريال آشغالی هاليوودی می دهد که من به خاطر خوشگلی و دلبری هنرپيشه هايش نگاهش می کنم. از اين سريالها که چند تا دختر و پسر خوشگل و مرد و زن جذاب در آن در گير روابط پيچيده شان می گردند و می گردند تا تو را به اين نتيجه برسانند که: 1- سکس پيش از ازدواج بد است 2- سقط جنين برابر آدمکشی است 3- طلاق بد است 4- مادر و پدر زندگيشان بچه شان است و جز اين اگر فکر کنند بد است... راست از نوع امريکايي. امشب دخترکی از دخترکان فيلم فکر کرد که حامله است و دوست پسر 16 ساله سخت دست و پا می زد تا راه درست را پيدا کند. فکر کرد و فکر کرد و گشت و پرسيد وآخر به دخترک گفت: "من نمی خواستم در جوانی بچه دار شوم ... و بدون عشق ( آخر عاشق دختر ديگری بود) ... اما تا هر جا که باشد همراهت می آيم. چه بچه را نگاه داری و چه نه ... من هستم." فرقی نمی کند که آخر داستان چی شد. حالا من از يک طرف به فاندامنتاليستهای امريکايي فکر می کردم که در چرخش داستانهايشان آخر تماشاچی را می رسانند به آنجا که می خواهند برسانند ... آنهم به اين صورت تاثير گذار ، از طرف ديگر به اينکه چرا تو را درست نديده بودم. آنچه را که نبودی. باشد. بعضی اشتباهات هست که آدم بايد مرتکبشان شود تا بفهمدشان.