برای نهار از ساختمان بيرون می آيم. هوا گرم و شرجی است. باد عجيبی می وزد. ساختمان در محله ی چينی هاست. در مارکهام در شمال شرقی تورنتو. تابلوهای مغازه ها و رستورانها همه به چينی ست. باد انگار می خواهد از جا بلندم کند. دگمه ها را تا بالا می بندم. گرم است. اما باد نفوذ نمی کند. یکساعتی راه می روم در پیاده روهای گل الود ناهموار که از زباله پوشيده اند. يکجا برای لحظه ای ترديد می کنم تا از میان گلها عبور کنم. به کفشهايم نگاه می کنم که اولين روز است که پاشان کرده ام. سياه و براق. شانه بالا می اندازم و راست راهم را می روم ... هه! گل!
به پسرک می گويم که غذا را با خودم می برم و جعبه ی مکعب مستطيل را زير بغل می زنم و بيرون می آيم. رد پاهايم روی چمن خيس می ماند. همانطور که جلو می روم سرم را برمیگردانم و به پشت سر، به رد پايم نگاه می کنم که بعد از چند لحظه يک به يک کم کم ورم می کنند و محو می شوند ... محو شده ام. باور کن.
No comments:
Post a Comment