Saturday, April 24, 2004

يادداشت اول: هيچ چيز خوبی در آن نيست. می دانم ... می دانم. بايد بگذارمش در يک جعبه سياه و بگردم به دنبال آرامش ... دلتنگی برايم می آورد ... و اين حس نفس بُر يکپارچه که می ايد و تصاحبم می کند. دوستش دارم اما. بايد حسش کنی تا بدانی. يادم هست .... سالهاست که حسش نمی کنی ... نه اينجا و نه با من. من اما می پذيرمش. امدنش را و سخت جانی اش را و اين هراس را که انگار همراهش می ايد تا بماند. از اينجا به آنجا می کشاندم و من برای لحظه ای تبديل می شوم به آن دختر بازيگوش که ماه را می خواست ... بی آن درماندگی کاليگولاوار.

می خندم. آواز می خوانم. آرام می نشينم و تن می سپارم به لحظه ... و باز صدای زنگ تلفن تکرار می شود و بی جواب می ماند ... و نامه ها هم .... و باز همه چيز در يخچال می ماند و می گندد. اما خوب ... می توانم برای چند لحظه دوباره آرزو کنم ... مثلا ارزوی اينکه .... و بعد در نيمه اش يا همان اولهاش مکث کنم .... همين هم بد نيست.

يادداشت دوم: فردا بعد از هايکينگ بچه ها می آيند اينجا. يکی از بچه ها دارد بر می گردد ايران. مهندس ساختمان است و گويا کار خوبی در ايران برايش پيدا شده ... به من گفته اند که قرمه سبزی بپزم. من هم که امروز هم هايکينگ بوده ام و فردا زودتر از 4 بعد از ظهر نمی رسم خانه، پس الان مثل يک خانم حسابی (!؟!) آنرا برای فردا آماده کردم. آن وسط ها وقتی سبزی را در ماهيتابه ريختم تا سرخ کنم، متوجه شدم که اساسا تا به حال در عمرم سبزی سرخ نکرده ام ... ها ها ها لوبيا پلو هم تا به حال درست نکرده ام. بلد هم نيستم. می دانم ... می دانم که آن چين شيطان بازيگوش باز گوشه ی بينی ات را به شوخ طبعی بالا می برد: می خندی؟ ... بايد گريه کنی!

يادداشت سوم: يادم باشد حالت که بهتر شد برايت بگويم که من باور دارم که کسی که دوستمان داشته است ... يا ما گمان کرده ايم که دوستمان دارد ... يا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد، هر گونه حقی دارد که ما را ديگر دوست نداشته باشد. از همين لحظه. نمی شود دوست داشتن را از ديگری به واسطه ی تاريخ و قانون و منطق خواست، يا او را به ادامه دادن چيزی که تداوم ندارد؛ لابد ندارد که ندارد؛ محکوم کرد. نمی توان ديگری را در محکمه ی عشقی که در ما هنوز زنده است و در او نه، با قاضی و دادستان و دادنامه قضاوت کرد. اين درد، اين آسيب، اين وانهادگی که در توست، از توست. نه از ديگری. نگاه کن ... اگر ديگری ما را دوست ندارد؛ يا به شکلی که ما می خواهيم يا به اندازه ی ان؛ می توان مغموم شد يا دلتنگ يا سرگشته يا ماند يا رفت ... اما هر چيزی به جز اين اگر تبديل به حکايت مدعی و مدعا شود، نه عاشقی که تملک طلبی است. دوست داشتن حق نيست. انتظار نيست. مطالبه نيست. يا هست. يا نیست. همين. وحشی است. در هوای ازاد رشد می کند ... تا هست بايد قدرشناس بودنش بود ... و وقتش که رسيد، رهايش کرد تا برود و آنجا برويد که می رويد.

No comments: