Tuesday, April 27, 2004

حالا هر چه که رشته بودم پنبه کرديم. همه ی حاصل اين سالها. همه ی دويدنم بر خلاف تو. بر خلاف من. حالا تو حرف می زنی و باز همه ی مفاهيم عالم از ياد می روند. تو می خندی و باز به يادم می آيد با تو خنديدن را. که می شود با تو از بزرگره مدرس گفت و از لهجه ی شيرين برادرت و از همه ی چيزهايي که نيستند و همه ی چيرهايي که نمی توانند باشند ... بی آنکه به کلمات نيازمند بود. من دستهايم را زير چانه می زنم و به تو گوش می کنم و همه چيز در تاريکی فرو می رود. تو از راه نرسيده همه چيز رنگش را و طعمش را و حسش را و اندازه اش را از دست می دهد. همه چيز به جز تو. می دانم ... تو از راه نرسيده ای و نخواهی رسيد. رفته ای. تمام. وهراس می آيد. همه را خواهی گرفت ... همه را گرفته ای ... و به هيچش نخواهی زد. همه ام را که نمی دانم اساسا به چه چيزي می توان زد. تو مرا از من رها می کنی و باز من می ماند و سرگشتگی. و باز من مانده ام و سرگشتگی.

هر چه رشته بودم پنبه کرديم. من همه ی اين سالها را بر خلاف تو دويدم. هرگر ندانستم برای رسيدن به چه. چيزی وجود نداشت که بخواهمش. همه اش آنچيزی بود که بايد نمی خواستم. و نخواستم. تو را نشانه گرفتم و خلاف تو رفتم. فکر کردم می روم به آنجا که عشق با حسابگری آميخته نيست. که جسارت سن و سال ندارد و می شود تا هشتاد و هشت سالگی هم مثل پسر بچه های تخس شيطانی کرد و به ريش همه چيز خنديد و از نرسيدن نترسيد و به وسواس تفاوت و تنهايي دهن کجی کرد. آنجا که آدمها از خودشان آغاز می شوند و نه از خانواده هايشان ... و قرار است تا آخر راهی را که خودشان را به خودشان می رساند يکنفس بروند ... بی هراس فاصله ها. نرسيدم. به هيچ جا نرسيدم. انگار فقط سرم را بر طرف ديگر همان ديوار کوبيدم که تو در پشتش آسوده و در امان بی سايه ای از ترديد و تلخکامی در آستانه ی پيوستن بودی. و پيوستی. سخت بود. باور کن. اما با همه ی سختی اش باز يک چیز نشانه بود: جدا شدن از تو ... و از پيوندی که بين تو و گله بسته بود ... بين تو و گله بسته است... و ترديد نکردم.

حالا همه ی چيزها، حتی اين يگانه دستاويز تمام سالهای گذشته، سالهای فرار و اميد رسيدن به آنسوی ديوارها هم معنايشان را ازمی دهند. مثل يک شوخی بی معنی. مثل يک ادعای گزاف. حالا من مانده ام و من. قبول ... شايد بر تو هم آسان نگذشته باشد اين سالها ... اما گمانم بپذيری که ماندن من با "من" حتی برای من هم انصاف نيست .... راه رفتن را پيدا نکردم. حالا تو دری به من نشان بده. من از اين همه ديوار خسته ام.