من برگشته ام. همه ی راه راه. همه ی راه نرفته را. و تکه تکه هايم در همه جا ريخته است. مسخره است اما در اين داستان واقعی که در آن عشق به رنگ داستانهای کودکان بود ... هيچ چيز آخر خوشی نداشت. هيچ چيز حتی اين خاصيت مثالاً بديهی را نداشت که تمام شود. و من هميشه يکجای قصه برای يک لحظه مکث کردم و به عقب نگاه کردم و خالی را ديدم. و من هميشه برای يک لحظه از خودم بيزار شدم. از خودم که به عقب برمی گشت و هنوز می توانست از حقيقت پشت سر زخمی شود. مسخره است. هيچ چيز آخر خوشی نداشت. و من حتی مفهوم آخر را گم کردم. در ميان همه ی چيزهايي که يک به يک مفهومشان را از دست دادند. و گذشته و آينده و حال و رفتن و ماندن معنی خوشان را از دست دادند. حتی تو معنايت را از دست دادی. تو هم شدی يکی از چيزهايي که بود به همان اندازه که می توانست نباشد .... در دنيای ساخته شده از امکان. من از امکان بيزارم. از امکان و از تلاقی.
من همه ی اين راه را برمی گردم. اين راه را که اساسا نه به جايي می رفت و نه قرار بود برود. به پشت سر نگاه می کنم و به پيش رو ... و شانه بالا می اندازم. چطور نديده بودم؟ بعد از اين سالها ... من اينجا می نشينم. در تاريکی اين اتاق خالی. فکر می کنم که ... زندگی بعدی. اما در تاريکی ته ته ذهنم هيچ چيزی نمی بينم. هيچ تفاوتي. انگار همه چيز از تفاوت آغاز شد و به يکدستی، به همرنگی رسيد. به يکی."يک" ی. مفهوم آخر را گم می کنم .... وهمه چيز می چرخد و به هيچ می رسد ... پذيرفته ام.
No comments:
Post a Comment