Tuesday, May 11, 2004

خيلي زندگي بامزه اي دارم من. نه شهري را كه در آن زندگي مي كنم دوست دارم ... نه خانه ام را.نه لباسهايي را كه مي پوشم دوست دارم .... و نه ماشيني كه سوار مي شوم. دوستي به من مي گويد: خوب برگرد. نمي شود. مي گويم كه پيچيدگي هايي هستند كه مانع مي شوند. كه كمي آرامتر شوم .... هه! از اين ارامتر هم مگر مي شود؟

برايت نگفتم كه در تمام اين سالهايي كه در اينجا زندگي كردم نتوانستم يك دوست - حتي يك دوست پيدا كنم كه با من بزند به طبيعت. تابستان از راه مي رسد و من نقشه ي مناطق جنگلي را جلويم پهن مي كنم و فكر مي كنم به اينكه كدام راه را بروم. چند روزه ... تا كجا. فكر مي كنم كه با كدام دوست بروم ... هه! آدمهاي رام ... آدمهاي اهلي شهرنشين ... آدمهاي كاندومينيوم هاي راحت و ماشين هاي شخصي. آدمهاي مهماني شبانه و سينما و كنسرت. من هم يكي مثل همه. من يك كوله دارم كه خيلي گران خريده امش. يك پوتين مخصوص پياده روي. يك چادر. كيسه خواب. زير انداز. قطب نما. اجاق كوچك سبك.و وسايل آشپزي در كمپينگ. من نقشه ي مسيرهاي 80 كيلومتري و 100 كيلومتري پياد روي را دارم. و نقشه هاي جنگل هاي پهناور را. فقط كسي را ندارم كه دلم بخواهد با من بيايد. خنده دار است نه ... من از تو روبرگرداندم چون اهلي بودي. حالا من از خودم رو برميگردانم.اهلي شده ام. اهلي.

برايت نگفتم كه در تمام اين سالهايي كه اينجا زندگي كردم نتوانستم چيزي ببينم فراتر از انچه كه پشت سر گذاشته بودم.در ميان اين دنياي دادن و گرفتن متقابل. دنيايي كه خورشيدش حول من مي گردد و من ... و اگر حول من نچرخد ديگر خورشيد نيست وهيچ نيست و انكار مي شود. ساده بود كه اينبار هم چيزي نخواستم. چيزي نديدم كه براي خواستنش بتوانم از خودم بگذرم. به گشتن نيازي نيست. اين يا هست ... يا نيست. اينجا نيست. در من نيست. بايد رفت؟ ... نمي دانم. موقع برگشتن نرسيده است. هرگز نمي رسد انگار. آنجا هم زماني كه بيست ساله بودم همين بود. وقتي من ميزدم به كوه و بيابان هميشه همين بود. نمي دانم شايد من در جاي اشتباهي به دنيا امدم و در جاي اشتباهي زندگي مي كنم. شايد ... اما راستش فرقي هم نمي كند ... طبيعي است .... جايي كه تو در آن نيستي با جايي ديگر كه تو در آن نيستي يكي است. ديگر مي دانم.

No comments: