Thursday, May 13, 2004

هنوز بايد رفت. هنوز بايد پيدا کرد. بايد پرسيد. بايد متعجب شد. سَرخورد. دوست داشت. خسته شد. خواست. از خواستن ترسيد. گرفت. رها کرد. از تن دادن پرهيز کرد. هنوز بايد نفس تازه کرد و رفت. اما در اين ميانه دلتنگي براي آن حس که در پشت سر سوسو مي زند هم هست. دلم براي دوستانم تنگ می شود. براي حميرا. براي محمود.... براي پانته آ. براي پريسا.... هنوز مي شود شانه بالا انداخت. بايد صبر کرد. اگر راه درست ياشد باز هم در راه خواهمشان ديد.

گاهي فکر مي کنم اين سوسوي دلدادگي که از گذشته ي من و تو و دوستانم و خواهر زاده هايم مي رسد ... خاصيت همان نوري را دارد كه از کهکشاني ديگر سالها پيش جدا شده و راهش را به اينجا - به من - پيدا کرده و من گرمايش را و سرشت دهنده و جاري اش را مي خواهم. حس در من مکث مي کند و به بار مي نشيند. در مشتهايم مي گيرمش و راه را می گيرم و مي روم . گاهي فکر مي کنم که آن کهکشان شايد ساليان سال پيش خاموش شده است .. . خاموش شده است؟ .... نه. نه در من. و همين کافي است. ”چيزها شايد از صورتي به صورت ديگر در بيايند اما نابود نمي شوند“... اين اصل را فيثاغورس گفته بود يا انيشتين مهم نيست .... اصل درستي است.

فهميدن آدمها آسان نيست. زماني به اين حرف اوريانا فالاچي باور کرده بودم که:” آدمها در وقت سختي پست مي شوند و سختي که گذشت دوباره آدم مي شوند“ ... حالا ديگر باور ندارم. اساسا به پستي باور ندارم. آدمها همان چيزي هستند که هستند. بايد همانگونه قبولشان کرد. اما اينکه بشود دوستشان داشت .... م م م ... از من نمي شود پرسيد. من باور دارم که آدمها عوض نمي شوند ... خودشان را در طي مسير پيدا مي کنند ... مثل تکه تکه های يک پازل که از تيرگی در می ایند و کنار هم قرا می گيرند و به آدمها شکل می دهند. حالا قبول ... اگر قوي تر باشند قسمتی از آن را مي سازند. و شبها تيرگي هاي نهاد را کنار بالش مي گذارند و مي خوابند و فردا صبح تر و تازه راه می افتند و انگشتشان را به تهديد براي آن تکان مي دهند: "حالا مي بينيم!".

من نمي دانم کجاي مسير هستم. گاهي به سختي در مي مانم. يکبار از ورای فاصله ها و تلخی ها تو به من گفتي: ”تو که رسيده اي!“ ... خودمانيم شنيدنش از دهان تو عجب لطفي داشت. اما بي فايده بود. بی فايده است. مي دانم که درست نيست. من حتي نمي دانم چه چيزي هست که بايد باشم و نيستم و يا نباشم و هستم .... اما سالهاست که مي خواهم که عاشق نباشم ... عاشق توچال و حرم شاه عبدالعظيم و دستهاي پينه بسته ي بابا و انار فروش ميدان امام حسين .... و جز عاشق نيستم. مسخره ام نه؟

No comments: