مي داني ... مي باور دارم که آن براي خودش آييني دارد. بكرو خدشه ناپذير است وقتي كه حقيقي است. هر چه هست آموختني نيست. يا هست يا نيست. نمي دانم چرا ... نمي دانم چگونه. بايد آن بود تا بود. بايد دل داشت. بايد دل داد. مثل شنا کردن در اعماق است. بايد نه از سردي و تيرگي اعماق ترسيد که به آن دل بست. قمار باز بود و همه چيز را باخت. قمار مي کني. تمام که شد .. وقتي ديگر هيچ چيز برايت باقي نيست و کنار ميروي همينکه بيش از اين نداري تا ببازي دلت را به درد مي آورد و نه طلب آنچه كه انگار باخته اي ... آنچه كه نه خودت كه عقل سليم گله مي گويد كه باخته اي. شانه ات را بالا مي اندازي و فاصله مي گيري. فاصله. سكوت را مي شنوي؟ .
گفتي که شايد يک سر بيايي اينجا. خيلي خوب است. با هم مي رويم قايق سواري و هايکينگ و بايکينگ ... اما اگر آمدي يادت باشد برايم بگويي که از کي و از کجا مقررات بازي را ياد گرفتي ...اينقدر خوب. نوشته ات به طور حسرت بر انگيزي خوب است. مي داني كه من ادبيات چي نيستم و به زيبايي و زشتي اش كاري ندارم ... اما هر چه هست نتوانستم آنرا اينجا نياورم:
وقتی نباشد آن و نباشی از آندست که بودن ست؛ انگار ماندن ات بوی ناخوش نا می گيرد و پهلو به پهلوی نبودن و نيستی می سايد اين لنگان رفتن. پشيمان ِ آمدن می شوی اگر نباشد اين التجا به ناکجای آرزو بردن و آن ذره های آفتابی ديروزها...
يک روز،يک وقت،به خودت می آيی می بينی شده ای نقال و نوحه خوان ِ نُسخ منسوخ ِ خواستن. راوی اشک و اسف. می بينی در انبانت تنها نام و نشان ناله مانده است و سودا و اظطراب. آشوب و بردباری و ياس... ادامه
No comments:
Post a Comment