Wednesday, May 26, 2004

من سهراب را دوست دارم. انگار او هم يكي از دوستانم است كه سالهاست ازشان دور مانده ام .... به نرمي مي گويم: ”مي بيني ... به خاطر تو من از همه چيز دور مانده ام.“ تو حتي پاسخ نمي دهي. كلي كار مهم تر از اينها داري. از همان كارهاي آدم بزرگها ... و من در تنهايي مي نشينم و طرح گلي را مي كشم كه در اين سرزمين حتي شناخته هم نمي شود. تو از حس وانهادگي بر خودت مي لرزي. تو فراموش مي كني. سالها پيش زن شاعري بود كه مي گفت: ”آغاز جداسري شايد از ديگري نبود.“ تو فراموش مي كني و از پيوستن من مي گويي: ”اين تويي كه با جريان رفته اي“ ... و من حتي به تو نگفتم كه پيوستني در كار نبود. فكر مي كردم روزي خواهي ديد. هه! سفر كه بر خلاف تو بود‏ بر خلاف من هم بود. بايد در غرب ... اين پناهگاه مهاجران شرقي جوياي كار و آتيه و خوشبختي زندگي كني تا معناي حقيقي تفاوت را بداني ... و دلتنگي را.

من سهراب را دوست دارم... عناصر شعرهايش را ... و حسي را كه با من در ميان مي گذارد ... به عناصر اين شعر نگاه كن: خواب ِ سفر، دلتنگ، سكوت، ادراك، بودن و روايت و ياس ... مي بيني ... خوب است ... وقتي شعر مي خوانم تنها نيستم.

باران
اضلاع فراغت را مي شست
من با شن هاي مرطوب عزيمت
بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي ديدم.
من قاتي آزادي شن بودم.

من
دلتنگ
بودم.

***

در باغ
يك سفره مانوس
پهن بود.
چيزي وسط سفره، شبيه
ادراك منور:
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد.
تعمير سكوت
گيجم كرد.

ديدم كه درخت، هست.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد
دنبال كرد.
اما
اي ياس ملون!

No comments: