Monday, May 31, 2004

ديروقت نشسته بوديم که زنگ زدي. من نگران نبودم. خوانده بودم راجع به زلزله و نگران نبودم. می دانی ... هر زلزله اي که مي آيد خيال مي کنم از بار آن انرژي مخربي که جمع شده است تا روي شهري بريزد که دوستش مي دارم، کاسته مي شود و من نفسي به راحتي مي کشم: اينبار هم گذشت.

مي گويم که باور نمي کنم که همه ي چيزهايي که دوستشان دارم و اميد به ديدارشان دارم يکباره از ميان بروند. زلزله امده است و رفته است. تو اما چند کلمه ي نگران مي گويي و مي روي. من مي مانم و دلشوره. به ما مي خندد. به شکل مکالمه مان. و به لحن آرام من وقتی که با تو حرف می زنم ... لحنی متفاوت با لحن شرور و خندانم ... كه برايش نامانوس است. مي گوييم که اگر زلزله شود مي رويم تهران. همان روز. فکر مي کنيم به اينکه اگر فرودگاه ها بسته شوند و مرزها بسته شوند ... از ترکيه مي رويم ... يا از ... من مکث مي کنم. نه! زلزله نمي آيد. نمي تواند بيايد.

به من مي خندد. به حس تلخي که با حضور تو در من شدت مي گيرد. به اين زندگي غارنشينی. تفسير من از فاصله ... از تفاوت و از درد را - که علي رغم توست - باور ندارد. به خنده مي گويد که اينهمه دوست داشته است اما هرگز کسي را نداشته که اين همه سال و اين همه وقت بنشيند به انتظارش. که برايش اينگونه بنويسد. مي گويم که به انتظار تو نيستم. مي گويم که براي تو نمي نويسم. براي هيچ كس نمي نويسم. كه تو از تلخي نوشته ها خوشنود نيستي. که تو از هيچ چيز خوشنود نيستي. خوشنود نبودي. نوشته ها را مي خواند. نوشته ها در نظرش تلخ نيستند. تبدارند ... هه! نوشته ها داغ تب سالهاي گذشته را با خود مي برند. آن تب جايي در گذشته مرده است. در هراس تو. در بي حسي من.

به او نميگويم که اينجا نشسته ام در انتظار امکان. امكاني كه تو در آن نيستي. خسته تر از آنم كه چيزي را بخواهم .... يا چيزي را عوض كنم. مي دانم كه مي آيد. منتظرم.

No comments: