Thursday, July 8, 2004

يک نوشته ي خيلي خصوصي

مي گويم که با تو حرف زدم. مي گويم: خواب آلود بودم و گيج و نمي دانستم چه بگويم .... تنها چيزي که حس مي کردم تلخکامي توست. خوب است نه ... تو هرگز از خودت تلخکام نمي شوي وقتي که ما را نفي مي کني ... وقتي که مي بيني که ما چقدر کم بوديم و پشت مي کني و مي روي ... اما با حس اين شک که هست و از توست که هست تلخکام مي شوي.

مي گويم که من همه ي اين قطعات کوچکي را که تو را تشکيل مي دهند يک به يک دوست گرفتم و به تک تک شان دل بستم. به داستان پسر جواني که بايد با دختري سادات با نام فاطمه عهد ازدواج مي بست و فرزندش را تنها با ناني تغذيه مي کرد که از حلال بودنش مطمئن مي بود ... به پاکدلي مادري که زنگ مي زد و قربان صدقه ي پسرش مي رفت و با همان لحن ساده ي روستايي برايش از دخترکان تازه سال خوش آب و رنگي تعريف مي کرد که بايد به خواستگاريشان مي رفت ... هه! دخترکاني که صميميت و سادگي جهيزيه شان بود و نه موقعيت اجتماعي پدرشان. به او مي گويم که من به همه ي اين قصه باور کردم. پذيرفتم که مثل يک غريبه ي بي نشان يک جاي اين قصه سر در اورده ام و بايد راهم را بکشم و بروم. من فراموش کردم که حسابگري ... که بازشماري انچه که به دست مي اوريم به ازاي انچه از دست مي نهيم در نهاد ريشه دارد و نه در باورها.... من هرگز نپرسيدم در اين جهش طبقاتي چه چيز بود که تو را خيره مي کرد ... اينکه فرزندانت مجبور نيستد پاي برهنه در روستايي گرم سفالگري کنند ... يا پلاک خيابانها.

تو ترديد نکردي ... حتي يک لحظه ... لحظاتي بود که ميشد تپش دردناک شقيقه هايت را ديد ... در هراس از دست دادن فرصتي که در انتظارت بود. من فقط رها کردم. جايي براي من نبود. تو ماشين را درجايي پارک مي کني. به من رو مي کني : "ليلا. مي خواهم مطمئن شوم که اگر بخواهم مي ماني. که اين منم که مي روم و نه تو" ... من بارم را زمين مي گذارم. ديگر مي شود رفت.

خنده دار است که من تلخکام اينجا نشستم و تکه تکه ها را کنار هم گذاشتم. تکه تکه هاي يک عاشقانه را. و تصويري از ان ساخته شد که نه آشنا بود و نه مهرآميز ... و نه حتي صادق. مثل عکس محبوبي روي آيينه ي دق. راستي فکر کن ... مي شود اين تصوير را تنها به عشق تکه پاره هايش دوست گرفت؟ دوست داشت؟ کار آساني نيست ... من از معيارهاست که مي پرهيزم. معيارها ... معيارها. نگاه کن. تو آزرده اي. تو را در بازي هايشان راه نمي دهند. تو در راه بازگشت از آن شهر کوچک که تو را در خودش نمي پذيرد خودت را پيدا مي کني ... و من تو را. از جفت هاي جوان مي گويي که سبکبال و سهل انگار به تماشاي سد رفته بودند ... و وانهادگي در تو مي غرد. بايد ثابت کرد. مي دانم. آخرين بازمانده ي آن هيئت عاشقان حسين (ع) ... که تو از همه بالاتر از همه بلندتر مي پري. من حتي دست دراز نمي کنم که پرده را از مقابلت کنار بزنم. تلخکامي مجالم نمي دهد.

با تو حرف مي زنم. خواب آلودم و گيج و نمي دانم چه بگويم .... تنها چيزي که حس مي کنم تلخکامي توست ... با خودم مي انديشم: مرا چه به اين مرد؟ مردي که من در بيست سالگي اش دوستش دارم ... مردي که بيست سالگي ام را دوست ندارد. شانه بالا مي اندازم و مي خندم. ديگر حتي به زبان هم نمي اورم که: تلخکام نباش ... که دوستت دارم ... فکر مي کنم که فاصله هميشه بود ... در تک تک پاره هاي اين تصوير که مرا و تو را مي سازد ... تصويري که من مي خواهم که آن را دوست بگيرم. بعد از اين همه سال.

No comments: