Wednesday, July 7, 2004



در نظرخواهي نوشته ي قبلي من گفته ام:

اينجا سالهاست همجنسگزايان براي احقاق حقشان ... حق اوردن فرزند و بزرگ کردنش در خانواده ي شان تلاش مي کنند ... من براي اين حق ارزش قائلم و در گردهمايي هايشان شرکت مي کنم و به نفعشان راي مي دهم ... حالا ۶ بيليون نفر ادم بيايند بگويند که خانواده مفهم معيني دارد و مادر اين است و پدر ان است و ... باشد! .

سارا مي نويسد:
ليلا جان
يعني هر چيزي که خلاف آنچه باشد که ميگويند درست است ميشود ارزش و حق و بايد به عنوان آزاديخواهي طرفدارش شد؟!!!!! اگر همسر و يا خانواده مفاهيمي قراردادي باشند ( به نظر شما) فرزند يک مفهوم بيشتر ندارد! فرزند يک پستاندار محصولي از ترکيب دو گامت نر و ماده آن است! البته از علم ژنتيک بعيد نميدانم شايد روزي بتواند از دو سلول عير جنسي هم توليد مثل کند در آن روز هر کس ميتواند به تنهايي کام از فرزند خود ببرد اما فعلا که چنين نيست! اين ديگر چه حقي است؟!! که همجنس بازان حق داشتن فرزند دارند؟! يعني چه؟ قدري فکر کن عزيز! همجنس بازي آنجايي معني يافت و قبول شد که تمام تعاريف قبلي مربوط به سکس نرمال زير سوال رفت. و تعاريف جديدي ارايه شد. حالا اينها که همه چيز را تغيير يافته قبول کرده‌اند چظور همين بچه دار شدن و توليدمثلش را نگه داشته‌اند؟ حرف من اين است: هر حرفي چون خلاف گفته آنچه تا بحال اينگونه بوده است باشد که نشد آزاديخواهي!


****************

مي دانيد سارا جان من همجنسگرا نيستم .... اما در زندگي ام اين تجربه را دارم که عاشق دختري شوم ... در ۱۹ سالگي ... و ۵ سال هم درگير رابطه واحساسم بودم ( اين است که گاهي مي نويسم که Bisexual هستم و برخوردهايي هم با من مي شود ... البته سالهاست خودم را Hetrosexual مي دانم اما دليلي نمي بينم تا تجربه ام را انکار کنم.) ... قطعا بر اساس تجربه ي خودم است که معني عشق به همجنس و حتي تمايل به ساختن يک زندگي با او اساسا مرا ناراحت نمي کند. سالهاي بعد هم که دل به مردي بستم چندان تفاوتي بين احساس عاشقانه و انتظارم از رابطه نديدم -که عاشقي عاشقي است و تنها در چيزي يا کسي تجلي مي کند ... بماند.

مي دانم که اين تجربه منحصر به فرد است و به طور عام صادق نيست ... اما به من اين اجازه را مي دهد که بر مبناي تجربه ي شخصي خودم به قضيه نگاه کنم. يادم هست که آنزمان فرض کردم که ۵ بيليون نفر آدم طور ديگري فکر مي کنند و من مي خواهم طور ديگري زندگي کنم (در ان سالها چيزي به عنوان لزبين و Gay به گوش مان هم نخورده بود و به دو نفر همجنس که به هم علاقمند بودند به چشم دو همجنسگراي بيمار نگاه مي کردند ) ... و کردم. تجربه ي خوبي بود. براي پنج سال من مثل "درسوازالاي" کوراساوا فکر مي کردم که در تقابل با همه ي دنيا قرار دارم.روزهاي جنگ با غير ممکن! سختي هايش يک طرف. تنهايي اي که از آن نتيجه شد يکطرف. روزهايي که حتي روشنفکرترين دوستانم مارا محکوم مي کردند و ... اين هم بماند.

حالا انسان امروز امکان تجربه ي حس و غريزه ي خود را بيشتر از قبل دارد و نيازهاو خواستهايش به همان تناسب گسترده تر است و من با توجه به محدوديت تجربيات خودم ... براي رد يا قبول حرف شما چاره اي ندارم جز اينکه به نمونه ي ادمهاي همجنسگرايي که در اينجا هستند اشاره کنم. اينها امکان اينرا دارند که با هم همحانه شوند و ازدواج کنند و وقتي شکل زندگي شان به صورت نرمال در امد ... يعني خانه و زندگي و رفت و امد ... همان نياز طبيعي را پيدا مي کنند: يعني بچه دار شدن.

گمانم ادم تنها حيواني است که براي ازدواج و بچه دار شدن قوانين مدني تدوين کرده است. اين قوانين لازمند ... قطعا ... اما در نهايت براي بچه دار شدن يعني توليد مثل مي شود تصور کرد که ازدواج يا همزيستي مرد و زن تا الي النهايت شرط لازم نيست. چنانچه مي بينيم که در جوامع پيشرفته اين قضيه تا چه حد گسترده شده و به يکي از تفاوتهاي اصلي اين جوامع با جهان سوم از نقطه نظر اجتماعي تبديل شده است. من شخصا مي توانم قبول کنم که دو همجنس عاشق بچه مي خواهند و مي خواهند بچه را با کسي که دوستش دارند بزرگ کنند و نه با والد ژنتيکي اش ... فکر نکنيد من دارم اينرا مي نويسم که توجيه کنم يا تاييد ... اما بر اساس منطق خودم فکر مي کنم مي توانم بهشان حق بدهم ... من که اساسا هم به ان تئوري کلاسيک پدر-مادر-کودک هم معتقد نيستم ... پس پدر-پدر-کودک يا مادر-مادر-کودک مرا خيلي هم بيربط نيست به نظرم ...

ديشب نيمه هاي شب بيخوابي زده بود به سرم و امدم و نوشته ي شما را خواندم ... جوابي براي ان ندارم ... نوعي نگرش شخصي فقط ... فکر مي کنم شايد همه اش از اين روست که برداشت انسان امروز از ازدواج و بچه دار شدن و همزيستي تغيير کرده است ... و لازم است که پيش از نتيجه گيري انرا بررسي کرد. من به طور غريزي با آن موافقم ... من با هر تجربه ي انساني اي موافقم. چهارچوب هايي هم برايش دارم ... اما لازم نمي بينم انها را اينجا بياورم ... من فکر مي کنم: اين روش من نيست ... اما شايد روش اين انسان است ... و به ان احترام مي گذارم. زندگي يک بار به ما داده مي شود ... و ما حق داريم انرا از نو و بدون در نظر گرفتن همه ي فضايل و قراردادهاي قبلي از نو تجربه کنيم. اين حق را بايد به انسان داد. در کنار ان مي شود براي جامعه اي قانونمند تلاش کرد که حقوق انسانها را در کنار هم و حتي در تقابل با هم در نظر بگيرد ... و از نظر من هيچ چيز غيرممکن وجود ندارد چنانچه نمونه هايي از اين جوامع هم در دنيا هست ... جوامعي که منطق در آنها حکمفرماست و نه سليقه. به هر حال من به منظق شما احترام ميگذارم و فکر مي کنم اينهم روش ديگري است در مواجهه با يک موضوع. بايد صبر کرد.

No comments: