Thursday, July 15, 2004

بالاي نقشه اي که رويش کار مي کنم ... نقشه ي ترمينال شماره ي ۳ فرودگاه تورنتو ... به عادت قديم کلي چيز نوشته ام ... "ميچل" مي آيد و دستش را روي بخشي از نوشته هاي درهم و برهم فارسي مي گذارد .
- اين چيه؟
- شعر . شعر کلاسيک فارسي.
-مي تواني برايم معني اش کني؟

ده دقيقه برايش حرف مي زنم و حتي به نزديکي آنچه از شعر حس مي کنم هم نمي رسم ... گيج مي شوم ... بعد از اين همه سال نمي توانم باور کنم ... اساسا همه چيز يک جورهايي معنايش را حتي براي خودم هم از دست داده است ... همه چيز تبديل شده است به يک جور حس غريزي ... يکجور دانستن ناخودآگاه . نه معني ... فقط حس. حسي که اگر هم از بسياري از اشعار کلاسيک ايران پيدا کرده ام, بيشتر آنرا مديون "شجريان" و هنرش هستم تا خود شاعر .... شرم آور است نه؟!
حالا خوش زبان شاعر پيشه ... معني اش مي کني؟
ما سرخوشان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باده ايم
بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند
تا کار خود ز ابروي جانان گشاده ايم

No comments: