Friday, July 16, 2004

گپ تلفني صبح جمعه در تورنتو
 
 ادريس يحيي براي يک لحظه سرش را زير برف مي چرخاند به سمت من و مي گويد: بد نگذره! ... چپهاي مملکت ما که امثال تو باشند ...
 دادش از اين در آمده است که گفته ام فردا مي رويم تا از Niagara on the Lake  تا Niagara Falls  دوچرخه سواري کنيم ... و برايش مي گويم که چند تا از بچه ها از طريق  يک Community که در Orkut ايجاد کرده ام به ما ملحق شده اند
 مي خندم: کدام چپ ... من که به قول سيب زميني تنوري کارگر کاپيتاليسمم!
 ادامه مي دهم : تازه يکشنبه  هم با Toronto Bicycling Network مي روم ۷۰ کيلومتر دوچرخه سواري در يک منظقه ي تاريخي شمال تورنتو ...   ( مي خواهم وسوسه اش کنم که بيايد يک سر تورنتو!)
 
بعد با هم از کسالت جمعه عصرها مي گوييم ( آخر جمعه صبح من جمعه عصر اوست ديگر!) و  مي خنديم راجع به  فلسفه ي عصر جمعه و ظهور امام زمان! ...  برايش مي گويم که تو  همان اوايل از من پرسيدي که

- شما جمعه عصرها را دوست داريد؟
-  نه! خيلي ملالت بارند.
چهره ات روشن مي شود: مي دانستم!

مي خنديم! ... مي گويد مي رود تا بنشيند امروز شايد که حضرت حق بر او ظهور کند ... من مشکلي ندارم. مطمئنم که امام زمان اگر هم بيايد در مملکت اجنبي لابد يکشنبه عصري خواهد بود ... فقط خداکند ظهورش را با اي ميلي SMS ي چيزي  به من خبر دهد تا من از هايکينگ روز يکشنبه ام به موقع برگردم!
 
ادريس يحيي از حال خودش  مي پرسد. مي گويم که خوب نيست ... که بهتر مي شود ... که شايد او ادريس را نمي بيند ... اما من مي بينم. نمي گويم که ادريس يحيي چند وقتي است که از آينه ها فراري است ... و نمي گويم که يادم باشد ايران که آمدم براي ديوار غارش چند تا آينه بخرم.  خودش مي داند.

*****************
 
زير نويس اول:  در ادامه ي مکالمه ي صبح  ... چتي داشتم با عليماااان:

علي ( بي مقدمه ... وبلاگ را خوانده است قطعا) : امام زمان روز يعني صبح جمعه ظهور مي کند انشاالله
ليلا: نخير ... غروب جمعه
ع : نوچ ... صبح
 ل: نخيرم !!! ...   هر چي "***"  بگه همونه ...   :))
ع : خوب پس مال تو و" ***"  غروب جمعه مي آيد ... با تاخير
ل: مال ما با هم نمي آيد ... مال او اومده ... مال من هيچوقت نمي آيد ... و من و  "***"  يي هم در کار نيست
ع : مال تو  و "***"  يکي است ... چه بخواهي  ... چه نخواهي
ل:  ... Whatever....
ل:  :P

و يادم آمد که براي تو چرا غروب جمعه دلگير است ... براي اينکه صبحش قرار است که  امام زمان بيايد و نمي آيد ... و غروب نااميد مي شوي و  دلتنگ مي شوي ... گفتم پس بيايم اصلاحش کنم .
 
من اما باور دارم که تو نمي آيي ... و روزهاي هفته برايم هيچ معنايي ندارند .... هيچ چيز هيچ معنايي ندارد ... تازه ... همان بهتر که نيايد و نيايي ... اگر قرار يکشنبه صبح است ...  من چطوري بروم دوچرخه سواري  ... تو که با آن کيا و بيايت ديگر دوچرخه سوار بشو نيستي ...  فکر مي کني اما اگر براي امام زمان يک دوچرخه از "فرخ" بگيرم ... آن يک روز رسالتش را بگذارد کنار و براي دل من هم که شده با من بيايد دوچرخه سواري؟


No comments: