Tuesday, July 20, 2004

بچه ها يک يک مي رسند و خودشان را معرفي مي کنند. يک جورهايي همان اول مي شود فهميد که همه از ان تيپهاي ورزشکار با آن روحيه ي خاص گروهي هستند ... من همچنان مشغول حساب و کتاب هستم که چند نفريم و چند تا ماشين هست و چند تا Rack دوچرخه. قرار است دوچرخه ها را پشت ماشين ها بگذاريم و برويم Niagara On The Lake و آنجا ماشينها را پارک کنيم و تا آبشار نياگارا پا بزنيم و برگرديم.

در ميان بچه ها دو نفر  هستند که من هم براي بار اول است که مي بينمشان. مازيار و رشيد. مازيار از آن کوهنوردهاي قسم خورده است. در طول مسير رفت با هم همراه مي شويم و برايم از سفرها و خطرهاي سفرهايشان در ايران مي گويد. با همان لحن عاشق طبيعت و مخاطره. رشيد اما دوچرخه اي دارد که به اندازه ي يک ماهواره ي کهکشان پيما مجهز است. گمان نمي کنم چيزي از لوازم دوچرخه سواري باشد که نداشته باشد. کفشها و رکابها  ... کيلومتر شمار ... دوچرخه و ملحقاتش ۴۷۰۰ دلار برايش آب خورده است ... يکجايي که براي استراحت نشسته ايم برايمان المان هاي مختلف دوچرخه اش را توضيح مي دهد و ما با دهان باز گوش مي کنيم. اين بچه ها سه نفري  ( سومي ... فرشيد امروز نيست) از تورنتو تا اوتاوا و از انجا تا مونترال را پا زده اند ... در سه روز ... يعني بيشتر از ۶۰۰ کيلومتر ... و يکبار هم يکروزه امده اند آبشار نياگارا . برگشته اند ... يعني ۳۰۰ کيلومتر ... يا جَدّا!

در راه بازگشت متوجه مي شوم که هر سه اين بچه ها دکتراي برق الکترونيک دارند ( يا در حال تمام کردن آن هستند) از دانشگاه تورنتو . هر سه مهندس برق بوده اند از دانشگاه شريف ... رتبه هاي کنکورشان را مي پرسم  و ... کله ام سوت مي کشد! از آن ادمهايي که هر کاري را در حد کمال انجام مي دهند ... در حد صد در صد.

يکجايي در مسير برگشت کنار يک برج زيبا مي نشينيم و و مي خوريم و مي خنديم.عروس و دامادي با اطرافيانشان مي ايند و از ماشين گل زده شان پياده مي شوند و شروع مي کنند به عکس گرفتن. من بي اختيار از دهانم مي پرد:
-"I Dont get it!"
و ادامه مي دهم: " What's the point in all this?!"
رشيد هم سرش را تکان مي دهد: "من هم!"

... مي خنديم. مي گويم که اولين بار است که يکنفر در اين جمع هاي کانادايي ما با من در اين خصوص همعقيده است ...  آنهم يک مرد. و به خنده اشاره مي کنم که: "آهان! يايد در رتبه ي کنکور زير بيست بگردم دنبال آدمهاي همعقيده ام!!"   اما فکر مي کنم به اينکه عجيب هم نيست... يکسري ادم  متولد دهه ي چهل - در سومين دهه ي عمرشان - در يکجايي دور از شهر و ديارشان ... تنها و غريب با هم نشسته اند ... با قيافه هاي خسته و لباس هاي درب و داغون ورزشي ....  و برنامه مي چينند که  با هم کجاها بروند و چه چيزهايي را با هم ببيند و هنوز نه مي دانند که از اين دنيا چه مي خواهند و نه مي دانند که آينده برايشان چه چيزي دارد .... آدمهايي که از مفاهيم تعريف شده نمي ترسند و زندگي شان را خودشان معنا مي کنند.

حس خوبي است با هم بودن در عين آزاد بودن. حسي که بايد تجربه اش کرد تا آنرا فهميد. تو اما هرگز آنرا دوست نمي گيري. تو از دنياي نامعلوم و هيجان انگيز و پرمخاطره فاصله مي گيري و به آغوش امن خانواده و اجتماع و پيوندهاي خوني و قبيله اي و شناسنامه اي برمي گردي ... و آن چين زيباي شوخ طبع بر گوشه ي بيني ات که باديدن من بر چهره ات ظاهر مي شود انگار مي گويد:‌ "پس تو کي مي خواهي بزرگ شوي دختر"!

No comments: