Monday, July 19, 2004

مي گويم شبهاي متوالي من بالشم را غرق بوسه مي کردم تا آرام مي شدم و مي خوابيدم ... مي خندد: "مي شود عکسي را به ياد بوسيد اما بالش؟!"  ... مي خندد و من فکر مي کنم به بالشي که در خانه اي ناشناس روي تخت درهم ريخته ي دانشجويي جوان و سرگشته افتاده است ... با رد اشک و بوسه هاي تنهايي زني عاشق  ... و جوانک شبها سرش را روي آن مي گذارد و بي خواب و ناآرام به دخترکاني مي انديشد که دوستشان خواهد داشت.
 
مي گويم که تو شبي زنگ زدي ... به فاصله ي هزاران سال ... هزاران زندگي ... و از من سراغ آن ديوار را گرفتي که رد بوسه هاي شبانه ي من بر آن مانده بود ... ديواري در کشوري دوردر آنسوي دنيا ...  در زيرزمين تاريک خانه اي کهنه که مرا در خود پناه داده بود و گمانم  تو هرگز نخواهي ديدش ... ديواري سرد و بيجان. يکي از همزادان تو.
 
مي خنديم. به ديوار و بالش و به من. مي گويم که خنده دار نيست  ... که من در آخرين روز اسفند ماه آخرين سال زنده زنده مُردم ... مي خندد . به سختي مي خندد:" نمي دانستم که بايد مُرده بود تا مُرد!"  تلخکام و خندان ساکتش مي کنم:" بايد يک روزي زنده زنده مرده باشي تا زنده زنده مردن را بداني!" نمي داند.
 
من با ساقهايي که از رکاب زدن و پياده روي هاي مداوم کوفته شده اند به پشت روي تخت دراز مي کشم و به لکه هايي نگاه مي کنم که تاريکي روي سفيدي محو سقف مي اندازد. فکر مي کنم... به فاصله. فاصله ي اين شب با همه ي آن دنيا که در بيرون همهمه مي کند ... يک چيزي خوب است. نمي دانم چيست. نمي دانم کجاست. اما خوب است. خوب در همان معناي مجرد و بي واسطه. دوستش دارم ...  فاصله را.



No comments: